سه‌شنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۹

اضطراب

فرصت نمی شود، فرصت نمی شود، این روزها کلی کار هست برای انجام دادن، آنقدر کار هست که برخی شب ها از اضطراب دل درد داشته باشم و کارهایی که عقب مانده و من.... عذرخواهی می کنم، گوشی تلفن را برنمی دارم برای عذرخواهی. با اینهمه به تو که فکر می کنم دوست من همه اینها هیچ می شود. سختی تو در بندی که نمی دانم کسی حواسش هست یا نه که چه دوست عزیزی هستی همه اینها را کمرنگ می کند. فقط خبر هست از تو خبرهایی که از دور و بر می رسد اما صدای تو نیست و خنده ات که روزها باز...
همزاد

۳ نظر:

طاها گفت...

کمی آهسته تر...

ناشناس گفت...

سلام کوهیارم. میشناسی منو
از شب هنوز مانده دودانگی

همزاد گفت...

بله می شناسم گویا یا شاید اشتباه می کنم. هنوز مانده ولی تمام که میشود. می شود شمرد هر روزش را و روز که تمام می شود. با اینهمه شب هم که ماندنی نیست