شنبه، دی ۱۸، ۱۳۸۹

درهمی

این سرما انگار که از من بیرون نمی رفت.
می خوابیدم و بیدار می شدم و می لرزیدم و باز می خوابیدم و همه خواب های درهم.
صبح که بیدار می شوم انگار که تمام شب را بیدار بوده ام. تمام بدنم کوفته است و این خواب ها که چرخ می خورندو چرخ می خورند در سرم.
همه چیزها که جمع شوند، همه اتفاقات که با هم و در کنار هم قرار بگیرند. انگار که در معرض یک فیلم سورئال باشی یا نه در مقابل یک کابوس که صحنه مدام عوض می شود و تو ناظری به این درهمی و ..
همزاد

هیچ نظری موجود نیست: