سه‌شنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۹۰

بی حوصله گی

می گوید هوای آنها را داشته باش... من می خواهم بگویم امروز کاش این را نگویی که نمی دانم چه شده ام امروز که فقط و فقط از صبح گرفته بودم و خواسته ام گریه کنم و چیزی را به هم بریزم و بعد فکر و فکر که تمام کنم این داستان را و بعد مدام تماس با این یکی و آن یکی و هر دو را هم دلخور کرده ام و بعد باز بگویم که ببین من این میانه ام، میانه ای که به هیچ سمتی نمی چرخد و به هیچ سویی نمی روم... وارد که می شود می خواهد بگوید خداحافظ من پیش دستی می کنم و می گویم خداحافظ و خسته نباشی می گوید نگاه کردنت جوری است که انگار می خواهی بگویی برو که حوصله ات را ندارم و انگار که حالت خوب نیست من سر تکان می دهم به نشانه تایید، چیزی نمی گوید فقط بیرون می رود। حالا تو بگو من هوای چه کسی را باید داشته باشم؟ من اگر نخواهم هوای کسی را داشته باشم و وقتی تو اینجور می خندی با شادی و از نگرانی ات می گویی و من که اینقدر نگران و باز بی اعتنا می گویم باشد کدامیک از ما باید هوای آن یکی را داشته باشد।زن تاب می خورد، زن تاب می دهد بدنش را و با هر تاب به نقطه ای فشار می آورد که باید از بدنش حذف شود که وقتی لباس پوشید آن نقطه صاف شده باشد، او تاب می دهد بدنش را و من ذهنم پیچ و تاب می خورد میان همه این چیزها... گفتم کلافه ام، کلافه و خسته تر از آنکه تصور کنی و شاید، شاید یک پیاده روی جبران کند و خوب باشد برای رفع این بی حوصله گی که تمام نمی شود نه تمام نمی شود این بی حوصله گی...

هیچ نظری موجود نیست: