پنجشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۹

سال نو

انگار که همه چیز خواب باشد و بیداری نیز بخشی از خوابی که امتداد پیدا کرده است؟ حرف که می زدیم می گفت از کجا معلوم دنیا رویایی نباشد در ذهن آن دیگری که نمی دانیم کیست و ما همه کاراکترهایی برای او که دارد در خوابمان می بیند...
گفتند که مصطفا را به زندان اطلاعات انتقال داده اند، حسام را هم خواسته اند برای اول فروردین و حالا حسام گفته که یک شب برای دیدنش برویم، چاملی هم که باید در قرنطینه باشد ماه هاست و سال نو هم که دارد می رسد। می گوید چرا اینهمه بی حوصله و من از این روزها می گویم مرد از پول نفتی که باید خرج شود آنهم خرج تماس گرفتن با موبایل من و من کافکا به روایت بنیامین می خوانم و زندگی کارمندان... گفت فایده حضورشان چیست؟فایده اینهمه جنب و جوش به شوخی گفت که برای اینکه پله را کثیف کنند اما در این اشارتی بود شاید...
سال هشتاد و نه دارد تمام می شود سال نود که بیاید چاملی سی ساله می شود بازجو راست گفته بود که تا سی سالگی نگهت می دارم و ما ساده بودیم که وقتی به سلول برگشت گفتیم اینها همه اش حرف است و تو اینجا نمی مانی... چرا اینقدر ساده ایم که فقط حرف های خوب را باور می کنیم این را هنوز نمی دانم.

هیچ نظری موجود نیست: