جمعه، شهریور ۲۵، ۱۳۸۴

بعداز ظهر هر روز نزدیک ساعت پنج میام آموزشگاه هر روز از ته کوچه خوابگاه ف…. جایی که قبلا تقریبا هرروز بعد از تلاشهای زیاد و خستگی و نا امیدی جمع می شدیم و اون وقت بود که همه چیز تموم می شد ، همه چیز ! و امروز این منم که با شاخه گلی که از باغچه چیدم رد می شم !
(_ دوستات هم می رن اون وقت می خوای چی کار کنی !!!
_ زندگی !
تنهایی آدما ….)
زنگ به صدا در میاد امروز پر انرژی ام سر حال خبری که داده می شود ، خسته ام احسا س خوبی ندارم دوباره خسته ام ، هر بار که بچه ها رو ناامید وخسته می دیدم کمی از دستشون ناراحت می شدم که چرا تلاش بیشتر نکردن و چرا به همه چیز بد وبیراه میگن ( البته من یک ناظر بیرونی بودم !) ولی اینبارخودم بودم که بد وبیراه می گفتم به همه چیز !!! ،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست هیچ چیز واز بیرون دیدن همیشه آسان و راحت !
کاش این کوچه ، این خیابون ….
نوشته آریادنه رو می خونم این همه آدم مردن خوب به من که چه مردن ؟ ناراحتی دوستانم منو خیلی بیشتر ناراحت می کنه واقعیت اینه! می بینی خودخواهم. می تونی منو به چیزای دیگه متهم کنی که صد البته قابل اثبات!! خوب نمی تونم این طور نباشم و هنوز نمی دونم چی می خوام!! شاید دیگه ذره ای از هیچ چیز برام نمونده ، هیچ هیچ هیچ ....
دنیای من کوچیکه کوچیک کوچیک !! مث تو نمی تونم باشم یه لحظه گریه ام گرفت !
الان می گی گریه کردن هم بلدی !
-از این حرفهای تکراری نزن دوست نداررم بشنوم ! یه چیز تازه بگو !
آخه من که مث تو نیستم که مردن این همه آدم براشون مهم باشه من یه خود خواهم و چیزتازه ای ندارم چرا راستی جدیدا یه نوع بستنی درست می کنم مث بستنی سنتی های شاه ….. !!!! همین !!!
نگران نباشید خوبم ! خوب خوب ! باید تصمیم بگیرم آره اینبار کاملا جدی !!!!!

حنا

هیچ نظری موجود نیست: