امروز بود يا ديروز كه دوباره عراقي ها مردند.يكي با ماشين ميآيد شبيه كارفرماهاست كارگران به طرفش مي روند،بمب منفجر ميشود،همه ميميرند.من گفتم احمق بعد فهميدم دوباره قضاوت كرده ام.خودش را كشته به همراهش يك عده كارگر بدبخت را،خانواده كارگرها چه ميشوند. زن منتظر است اما مرد بازنمي گردد. بچه ها گرسنه اند و يكي آمده شبيه كارفرماها و بعد دستهاي كسي كه او را بغل ميگرفته آتش زده پس هميشه روي زمين ميماند چون دستي براي بلند كردن و در آغوش گرفتن نيست.روي زمين ميماند و راه مي رود و ميبيند هر روز كارفرماها بيشتر ميشوند،دستهاي بيشتري مي سوزند وزمين ماندگان گرسنه همه جا ديده مي شوند. نميدانم به كارفرما فكر مي كند يا نه چون او هم دستهايش آتش گرفته ،چون در خانه كارفرماها هم كسي شبيه او هست كه نميتواند بلند شود شايد مثل پدرش شود شايد نشود،شايد برود داخل خانه و خداي پدرش را آتش بزند بعد خانه و خودش را آتش بزند بعد اين وسط يكي پيدا شود كه بخواهد شمع را روشن نگه دارد اما آخر كار برود وسط ميدان شهر و خودش را آتش بزند چون بفهمد حتي اگر شمع روشن بماند هيچ درخت خشكي حتي با هر روز آب دادن شكوفه نميدهد .زن شبيه زنان چچني شود برود وسط همكيشان كارفرماها و خودش و همه آنها را آتش بزند چون آنها دستهاي مرد را از او گرفتهاند دستهايي كه موهايش را كنار مي زده اند ،اشكهايش را پاك مي كرده اند ،بچهها را به آسمان ميبردند و گرسنگي را مجال بروز نميدادند ،زن ميرود با اشكهاي پاك نشدهاش و هر آنكه مذهب كارفرماها را داشته باشد آتش ميزند و در اين ميان بچهها در مدرسه بسلان ميميرند ،هزاران نفر روي پل كنار پل و در صف كارگران ميميرند. من اما فقط ميگويم آب دادن به درخت را فراموش نكن.
همزاد فروغ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر