چهارشنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۴

روزهای...

ساعت 10 صبح بود و هوا همچنان گرم... نه انگار که 23 شهریورماه
از در دانشگاه بیرون میام، تقریبا نا امید، مسیر آشنای قدیمی رو پیاده و آروم طی میکنم...
تقریبا مسیر توی این 2-3 سال دست نخورده مونده... فقط 2-3 تا مغازه میوه فروشی اضافه شده و دو تا ساندویچ فروشی...
یکیش به جای یه مغازه لوازم التحریر و اونیکیش هم بجای اون مغازه آشنای سازفروشی... چه روزها که دقایق طولانی به صدای ساز اون پیرمرد گوش میکردم...
پل هم دیگه نبود...
اون بار میترسیدم... چون خیلی بی هدف بودم
این بار هم میترسم، ولی این بار از هدفم میترسم...
خیلی بده که هدفت برای تلاش در راه رسیدن، چیزی تو مایه های نفرت باشه...

مطلب هاپو تو آریادنه و صحبت تلفنی ام با چاملی و خبرهای نه چندان خوبی که رد و بدل شد، بهانه ای شد برای اینکه این مطلبو که امروز ظهر نوشته بودم اینجا بذارم...

کورماز

هیچ نظری موجود نیست: