فروردین 83. در مسیر رفت به روستای مجن به هاپو گفتم که فامیلیاش از یادم رفته است! 4 سال بود که دورادور میشناختماش اما فامیلیاش را از یاد برده بودم. کمکم در جمعی که بعدها شکل گرفت، او را بهتر شناختم. وقتی مطلبی نوشتم که میخواستم واکنش جنس مخالفم را نسبت به آن مطلب بسنجم، به سراغ او رفتم.
با سکوتی عمیقتر از آنچه فکر میکردم به نوشتهام گوش داد و در نهایت رضایت او مهر تاییدی شد بر چاپ نوشته.
دی و بهمن همان سال با دشواری هایش شروع شد. من و بیشتر کورماز ذره ذره زیر فشارهای درسیمان له میشدیم و به پیش میرفتیم. او، اما یک تنه بسیاری از مشکلات حتی درسی ما را به جان خرید. با وجود کمک و مهربانیهایش نمیتوانستیم از کسی کینه ای به دل بگیریم! این خیلی ارزشمند بود.
ارتباطی حتی تلفنی یا مجازی با تنسی مقدور نیست!
فقط اینجا تونستم یادش کنم و بگم که یادش می مونم.
یله
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر