شنبه، مهر ۰۹، ۱۳۸۴

از حمام خانه صداي هق هق گريه مي آيد ، پنجره اتاق باز است ، تلفن چند بار زنگ مي خورد ، همه جا شلوغ است ، صدا ، صدا يي كه به سختي شنيده مي شود.
از كتابي كه معرفي شد فقط كلمه "هانريش بل" به يادم مانده !
تمام تنش تكان مي خورد هيچ وقت اينگونه نديده بودمش ديدن چهره اش لرزه بر اندامم مي اندازد!!!!!
موهايم را شانه مي كنم و مي بندم ، شال سفيد! كمي ماتيك صورتي كم رنگ ، چقدر زيبا شدم !
جلوي آينه ايستاده ام ؟!
شب كه مي آمدم خواب بود ، روي ترازويش ،خواب خواب ! صداي كركر خنده پنج آدم بيكار اون وقت شب هم براش جالب نبود!
- فكر كنم افغانيه!
روي چمن نشسته! خسته ، خسته تر از هميشه !!
- چقدر همه بيكارند .
تمام اضطرابش را به من مي دهد .
حس مي كنم بايد بروم .
"جمله اي كه مث ثانيه شمار ساعت كوكي با همون صدا و سرعت تو سرم مي چرخه و مي چرخه! "
حس كردم بد بخترين آدم دنيا رو بغل كردم ، شانه هايش مي لرزد ، هيچ وقت اينگونه نديده بودمش.
انگشتش را بر گونه ام مي گذارد و من چيزي برايش ندارم جز اشك داغي كه بر گونه ام نشسته و اشكم را مي چيند !

حنا

هیچ نظری موجود نیست: