شنبه، مهر ۰۹، ۱۳۸۴

نمی دانم و نمی توانم ...

دلم گرفته ، خيلي زياد!!!! جمله اي كه هاپو !؟نوشته بود در يكي از كامنتهاي متن يله ، مي دانم ديگر نمي خواني ! ديگر نمي آيي ! كمي بايد بگذرد ، گذر زمان چيزها را برايمان كم اهميت تر مي كند ؟! چيزهايي كه در لحظات خاص پشت تو رو خم مي كنه ! همون چيز در جاي ديگر كم اهميت تر مي شود .
هر جمله اي كه مي نويسم مي ترسم كسي رو ناراحت كرده باشم ! اگر اينطوره پارسا ل دقيقا همين موقع ها بود كتابي كه ازت هديه گرفتم " چراغ ها را من خاموش مي كنم " درست مثل الان اصلا حالت خوب نبود داشتم مي رفتم تا پاهام رو توي جوي خنك ... بذارم
نشسته بود ي!
- يك ساعتي هست كه اينجام!
تولدت مبارك " پروانه ها هم مهاجرت مي كنند ." ترسيدم او مدم دانشگاه ...
چقدر نا توانم دوست من !!!ناتوانم !!! " سكوت هميشه مرا مي ترساند " تنها كاري كه مي توانم بكنم ، كاري كه خواستي ! بگذار كمي بگذرد !

به آفتاب سلامي دوباره خواهم كرد :
به آفتاب سلامي دو باره خواهم كرد
به جويباري كه در من جاري بود
به ابرها كه فكرهاي طويلم بودند
به رشد دردناك سپيدارهاي باغ كه با من
از فصل هاي خشك گذر مي كردند
به دسته هاي كلاغان
كه عطر مزرعه هاي شبانه را براي من به هديه آوردند
به مادرم كه در آيينه زندگي مي كرد
و شكل پيري من بود
وبه زمين كه شهوت
تكرار من درون ملتهبش را
از تحفه هاي سبز مي انباشت
سلامي دو باره خواهم داد
مي آيم ، مي آيم ، مي آيم
با گيسويم : ادامه بو هاي زير خاك
با چشم هايم : تجربه هاي غليظ تاريكي
با بو ته كه چيده ام از بيشه هاي آن سوي ديوار
مي آيم ، مي آيم ،مي آيم
و آستانه پر از عشق مي شود .
حنا

هیچ نظری موجود نیست: