چهارشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۸

اوضاع و احوال

خبرها را که می شنوم بیشتر دلم می گیرد، برای تو و گاهی برای خودم... یادم هست حرف هایی را که با هم زده ایم، آنقدر فرصت بود که ریز و جزء به جزء برای هم بگوییم و امروز که تو نیستی شنیدن این خبرها، آزاردهنده است. می بینی فکر می کنم که فراموش شده ایم.
از حرف ها گفتی، از بحث ها گفتی، حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم و گاهی به شیطنت هایمان خندیدیم، هر دو دنبال چیزی می گشتیم، هر دو از رضایت می ترسیدیم و یک نارضایی همیشگی را به دوش می کشیدیم.
هر روز که می گذشت بیشتر آرامش می خواستیم و طلب همان روال همیشگی که ازآن شکایت می کردیم. امروز روال همیشگی برای تو نیست ضمن اینکه خبرها نشان می دهد که چه زمان تاثیر سهمگین و کشنده ای دارد برای فراموشی تو...
شاید آن لحظه ها بود که تصور و فکر درباره دیگران عمق علاقه را نشان می داد و هر دو باز حرف زدیم.
می دانی چاملی امروز که نیستی و در هر خبری که از تو نیست و از دیگری است، یادم می آید همه آن روزها را و لحظه های امروز تو را در آن اتاق نمی دانم چند نفره شاید بیست و شاید بیست و چند نفره، تخت طبقه سوم و....
همه درگیر شده اند، همه درگیر زنده گی شان شده اند، تو نمی دانم از آن تخت طبقه سوم که هیچ کجا را از آن نمی شود دید جز بخشی از هواخوری و شاید آسمان به چه فکر می کنی.
این روزها خیلی ها آزاد می شوند، می گویند این شامل حال تو نمی شود، من به حال تو فکر می کنم وقتی به گذر دیگران از راهرو برای آزادی نگاه می کنی و به حال خود فکر می کنی.
روزها گذشته اند بیش از شش ماه است که من بیرونم و تو هنوز دربند، هیچ حرفی نمی شود که تو مشمول همان حال و خانواده می شوی و حتی برخی می گویند که زمان کمی را برای تو در نظر گرفته اند با توجه به حال و خانواده ای که داری، من نمی دانم چه بگویم، من نمی فهمم که بودن در یک خانواده و هیچ ربطی نداشتن چه معنایی برای تو یا مصطفی دارد. من نمی دانم در کدام یا حدیث نوشته اند که در قیامت برای نسبت خانوادگی افراد را در طبقه ای از جهنم جای می دهند. می بینی هر جور که فکر می کنم جای تو آنجا نیست، کاش بودی برای خاطر کوه هایی که منتظر قدم های تواند.

همزاد

هیچ نظری موجود نیست: