سه‌شنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۸۵

"غزل_نا تمام "

آن وقتها وقتي كه هنوز پيش دكتر هوميو پات خود مي رفتم و زمين را مادر خود مي دانستم !( بعضي از دوستان حتما يادشون مياد !)هر وقت كف دستهايم داغ مي شد نگران و پريشان ظرف آب نمك ولرمي درست مي كردم و پاهايم را درونش مي گذاشتم ، بعد دستها را رو به بالا در حالي كه چهار زانو نشسته بودم مي گرفتم و بعد آنچه در ذهنم بود را به قول خودشان به بالا مي بردم !و حالم خوب مي شد ، خوب _خوب نسيم خنكي را در كف دستانم حس مي كردم و بعد خوشحال از اينكه حالم خوب شد!!
اما الان ؟! كف دستانم ،پاهايم وتمام وجودم گْرمي گيرد و همچنان در رختخوابم ناتوانتر از هميشه تكاني مي خورم و فكر مي كنم چه چيز مي تواند درست باشد ؟ دردو رنجي كه هست و مخدراتي كه ما ميسازيم براي بهتر زندگي كردن!چاره اي نيست ، گريز نيست به همين راحتي ! همه چيز بوي فريب و دروغ ميدهد،" روزگار غريبي ست نازنين ". به قول شازده كوچولو " يا بايد تن داد يا اينكه عصيان كرد" اما عصيان به چه چيز ! وقتي كه ديگر هيچ چيزي نيست كه توبراي آن عصيان كني و" ته دلت شاد باشه از اين طغيان "!
" به هر تار_ جان ام صد آواز هست
دريغا كه دستي به مضراب نيست .
چو رؤيا به حسرت گذشتم، كهشب
فرو خفت و با كس سر_ خواب نيست ."1
لحظه ها و هميشه ها- شاملو
حنا

هیچ نظری موجود نیست: