چهارشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۹۱

کافی است یک اتفاق ساده بیفتد تا این تهوع دوباره شروع شود.. بسته به اینکه دو ساعت در خیابان راه رفته باشم یا راه نرفته باشم، اینکه فیلم ها را بریزم وسط و بعد شاکی در جایم دراز بکشم و پاهایم را از تخت پایین بیندازم. هر اتفاق ساده ای که می افتد  دوباره این تهوع شروع می شود.
می گوید چرا هیچکس پایه رفتن نیست ، از  همراهی گذشته می گوید و من خسته از همراهی با او، خسته ام و این تهوع که توانم را می گیرد، برای همین بود که برنامه آخر هفته بعد را بی خیال شدم، دیدم توانش را ندارم برای رفتن، چیزی نبود که بهانه ای برای کشیدن بار سنگین برایم باشد و بی بهانه راه رفتن و چرخیدن وقتی تهوع هم کنارش اضافه می شود، مرا از سفر منصرف کرد.
گفت روزهای سخت در راه است، کنار هم باشیم، دست های هم را گرفتیم و هی فشار را بیشتر می کردند، کافی است یکی دستش باز شود تا همگی بر زمین بریزیم. من مطمئنم که زیر کمد می افتم و کسی پیدایم نمی کند، نه اینجورها هم نیست شاید فقط می خواهم من آنی باشم که در شکاف جای گرفته و سال های سال همان جا مانده است.
می ترسیدم از در شکاف افتادن از اینکه سال ها و سال ها گرد چنان بر سر و جانم بنشیند که با هیچ سیم و اسکاچی نشود این لایه چربی را از من پاک کرد، گفت لااقل تکلیف روشن است حالا این لایه چربی را این بیرون هم می گیری. چیزی در معده من پیچ می خورد و بالا نمی آید، انگار که نمی خواهد بیرون بریزد می خواهد بماند و همه چیز را در گردابی بچرخاند.
همزاد

هیچ نظری موجود نیست: