شنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۸۸

باران

1.نوشتن شبیه قرار دادن همان آینه است در برابر خود، برای دیدن. حال چه من خود را ببینم و یا چه تویی که این متن را می خوانی، این تو می تواند هر کسی باشد که خاصیت وبلاگ این است که دامنه خوانندگانش را محدود نمی کند.
2.امروز باران می آید، حوالی میدان انقلاب بودم تا قسط ها را در بانک نبش میدان پرداخت کنم، حوصله ایستادن در صف نبود، بعد کتاب فروشی ها و.... تنها که باشی فرصت هست که به همه چیز فکر کنی، قدم زدن و فکر کردن و دو تماس تلفنی، می گوید لاغر شده است. گفتم حالش که خوب هست وجواب می دهد لااقل نشان نمی دهد اما خیلی لاغر شده است. از مادرش می گوید، اینکه مادر بعد از دیدنش و خنده های او بهتر شده است. نگران است می گوید بهتر است مراقب باشم...من تصور می کنم آنها را که لاغرتر شده اند. من تصور می کنم، باز تصور می کنم و در هر تصور تکه ای از صورتش کنده می شود...
3. هنوز باران می آید، من بغض کرده ام، برای از دست دادن یک دوست، برای ندیدن یک دوست، برای حسرت راه رفتن در خیابان انقلاب با یک دوست، برای شنیدن خنده ها و آواز یک دوست، برای خاطر تکه های کنده شده از یک دوست، من بغض کرده ام و راه می روم در خیابان و به درختان فکر می کنم که امسال زمستان نخوابیده اند تا شاهد باشند، آنها شاید صادق ترین شاهدان این روزها باشند، چرا کسی از درختان خیابان آزادی و انقلاب برای حضور در دادگاه دعوت نکرد.
همزاد

هیچ نظری موجود نیست: