سه‌شنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۸

خاموشی

گرفته بودم و خسته، حس می کنم در بین کلمات نمی توانم ارتباط منسجمی ایجاد کنم و بریده بریده کلمات را بیرون می ریزم. از من می پرسد نظر تو چیست من می گویم نمی دانم، واقعا نمی دانم، به نظر من... واقعا نمی دانم...
همینجور نگاه می کند و من در ذهنم حوادث را می چینم. کمی بریده بریده برایش حرف می زنم و بعد یک خداحافظی و برداشتن فنجان ها. تشکر می کند، من تشکر می کنم.
گوشی ام هنوز خاموش است، اگر تماس گرفتید و برنداشتم نگران نشوید من خودم گوشی ام را خاموش کرده ام، والا هفته بعد است که قرار است دادگاه بروم و با توجه به فضا و مکان انگار که اوضاع خیلی بدی هم ندارم و پرونده دادگاه انقلاب نیست، پس جای نگرانی نیست، نگران من نشوید.
بالاخره امروز که در دفتر هستم تماس می گیرد و می گوید که نگران من بوده و اینکه باید هوای همدیگر را داشته باشیم من ریاکارانه تشکر می کنم و به دروغ می گویم که گوشی ام نابود شده است.نمی گویم که محض اوست که گوشی ام را خاموش کرده ام و نمی خواهم هیچ چیز درباره آنچه او مایل است بشنوم.
بالاخره اولین حقوقم را گرفته ام... جایی که دوست دارم کار کنم ،جایی که مرا می پذیرد برای اینکه خودم هستم و از بودن در آن لذت می برم...
راستی ممنون دوست عزیزی که بی نام پیغام
گذاشته ای. همیشه فکر اینکه کسی به فکر ما باشد، آرامش دهنده و خوشحال کننده است حتی اگر نامی بر خود ننهاده باشد جز دوست که همین کافی است.

همزاد

هیچ نظری موجود نیست: