یکشنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۸۸

برای چاملی/ برای مصطفی

دنبال کار نمی گشتم اما همکاران سابق پیشنهاد کردند که دوباره به آنها ملحق شوند. گفتند مدیر جدید دنبال نیروی جدید می گردد و ما تو را پیشنهاد داده ایم.
مدیر جدید را دیدم، با اینکه چیزی از درگیری ها نمی گوید اما از لحن کلامش در تحقیر کارمندانش و .. باید درگیری ای وجود داشته باشد، می گوید تقدیرنامه و توصیه نامه را همراه خودم ببرم.
به تقدیرنامه نگاه می کند و یک لبخند و اینکه از من خوشش آمده است و دوست دارد که با هم کار کنیم... من تشکر می کنم و بیرون می آیم.
به همکار سابق می گویم دوستان من نیستند.. مرد می گوید این یک موج سواری است و تو قربانی می شوی، می گوید زمانی که تو آنجا بودی هیچکس به یاد تو نبود، می گوید باز بروی فراموش می شوی. می گویم چرا پس یاد دوستانم با من است، آنها آنجایند و من سرم درد می کند، چرا یادم نمی رود.
دیروز مرد تماس گرفته بودر گفت می خواهم یک متن بخوانم، متن را که می خواند من حرف نمی زدم و خیلی خشک خداحافظی می کنم از ترس دوباره شنیدن صدایش گوشی ام را خاموش می کنم، چه ساده کلمات و دروغ ها را کنار هم می چیند... من از اینهمه دروغ متنفرم.
از وقتی که گفته است چهره ات به سن ات نمی خورد گمان می کنم انگار که پیر شده ام، نه اما من بی تو پیر می شوم بی تویی که آواز نمی خوانی، من حافظه ام انگار بدجوری کار می کند و تو را از یادم نمی برد... من سرم درد می کند و بالاخره این را بیرون خواهم ریخت حال کسی یادش بیاید و یا نیاید....

همزاد

هیچ نظری موجود نیست: