دوشنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۸۸

دادگاه

از صبح نه از همان روزی که گفته بود دادگاه او را خواسته اند نگران بودم و اضطراب داشتم.
دادگاه که می روم هنوز مضطربم. زن جلوی پیشخوان ایستاده و اسم دو پسرش را می گوید. اشاره می کند عاشورایی اند...
من کارت دانشجویی ام را می دهم و می گویم برای پیگیری پرونده ام آمده ام. سئوال می کند زمان بازداشت و بعد تماس تلفنی و توضیحات من و کارت را می گیرد و یادداشت می کند و برگه را به دستم می دهد...
باز و برای نمی دانم چندمین بار برگه به دست به طبقه سوم دادگاه و بخش ویژه امنیت می روم و... در این دو ماه چقدر دکوراسیون و آدم های اتاق ها عوض شده اند.
بین پرونده ها می گردد-پیدا نمی کند- بعد می گوید متوجه شدم پرونده شما برای دادگاه فرستاده شده است.
من تشکر می کنم مثل یک اداره معمولی و بعد چند سئوال که حال باید چه روزی مراجعه کنم و...
زن می گوید خواهر شهید نیستم که هستم. خواهر جانباز نیستم که هستم. حال پسرش عاشورایی است. زن گریه می کند و از اتاق خارج می شود.
من در راهروها منتظرم و همین روزها می روم که تکلیف روزهای دیگرم را بدانم.
اقوام دکتر ملکی را می بینم و... می بینی باز وضع من بهتر از خیلی هاست.
همزاد

هیچ نظری موجود نیست: