یکشنبه، دی ۲۰، ۱۳۸۸

خنده

با هم حرف می زنیم. می گوید او را گرفته اند، همین... بعد می خندد. من می خندم. خنده ندارد. ما باز می خندیم. اما خنده که ندارد. هر دو که تمام کنیم فکر می کنم به چیزی که اصلا خنده نداشت و ما چطور خندیده بودیم. لبخند می زنم و رو به دوربین حرکت می کنم شاید اینهم برای همان چیزی بود که خنده نداشت. اصلا خندیدن چطوری است. چطور می شود خندید وقتی که او یک همین به آخر جمله اضافه می کند و...همیشه همینطور است برای خبر بدی که می خواهی به یکی بدهی می گویی..... همین. انگار که گذاشتن این "همین" به آخر جمله نشان از نقطه ای است که در گفتار نمی شود آن را آورد. همین یعنی که تمام شد. یعنی که نیاز به تفسیر ندارد، توضیح نمی خواهد. همان است که گفتم شبیه آنچه در یک ضربه تمام کند و از هم بدرد. نمی شود که راهبری از من باشد. من که راه را گم کرده ام، به هر کسی که می رسم از مقصد می پرسم و هیچکس نمی داند و من باز و باز می پرسم. مرد می گوید از وقتی که آمده ام همه چیز را تکرار می کنم در نوشته هایم. اضافه می کند که هر بار نوشتن آن برای من یک معنای تازه دارد. باز ادامه می دهد که این معنای تازه را تنها خودم می فهمم نه مخاطب. من بی مخاطب می نویسم، بی آنکه به فکر دریافت تو از نوشته ام باشد می نویسم و همه امیدم این است که جای خودت را مابین این سطور درهم پیدا کنی، که از این راه پرپیچ و خم نشانه ای از مقصد برایم بگویی و من رها کنم و رها شوم از این طرح خنده ای که بر صورتم تراشیده ام.

همزاد

هیچ نظری موجود نیست: