یکشنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۸

دادگاه2

دیشب مهمان داشتیم در دو نوبت، نوبت اول خانوادگی بود و بیشتر یک نوع حالت دوگانه، اما نوبت دوم یک مهمانی دوستانه بود که تا ساعت 1 ادامه پیدا کرد و جمعی صمیمانه و حرف و بحث و...
صبح دیر از خواب بیدار می شوم- البته نه آنقدرها دیر ساعت هنوز 8 نشده بود- بالاخره قسط را واریز می کنم و بعد دادگاه می روم.
یافتن شعبه ولیعصر چندان سخت نبود، امور رایانه را یک خانم نه چندان خوش اخلاق سرپرستی می کرد و بعد تعیین شعبه و...
مرد نگاه می کند و می گوید چه متهم خوش اخلاقی، من باز می خندم. همکارش می گوید یک سال را گرفته ای من بی قید می گویم یک سال است دیگر، اما در دلم یک سال را مرور می کنم، مرد اول که می رود از این می گوید که اگر دست او بود اعدامم می کرد، من لبخند می زنم از شغل پدرم می پرسد و بعد نصیحت و اینکه شوهرت در این یک سال طلاقت می دهد و...باید قرار دادگاه که فردا گذاشته شده است به من ابلاغ شود و برای همین اجازه قاضی ضروری است.
هیچ کدام از تشریفات حقوقی را نمی دانم، قاضی می گوید حالا که اینجاست جلسه را برای همین امروز و همین ساعت بگذار، وکیل ضروری نیست...من کمی دچار اضطراب شده ام، جلسه رسمی می شود، من در جایگاه متهم می نشینم، درباره تجمع سئوال می کند، من منکر می شوم، بعد درباره منافقین می پرسد، من درباره پرونده می گویم، هنوز مضطربم،در برگه چیزی می نویسد و می گوید امضا کنم، امضا می کنم، منشی می گوید تبرئه و دعای خیر برای قاضی می کند، من تشکر و یک خداحافظ.

همزاد

هیچ نظری موجود نیست: