شنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۸۸

بودن یا نبودن، نه! گفتن یا نگفتن

وقت زیاد نیست ، آنقدر نیست که بخواهم چیزی را مخفی نگاه دارم، گفتم می خواهم صادق باشم و بخشی از ماجرا را تعریف کردم... جواب نمی دهد ، منتظرم که لااقل یک جواب کوتاه بدهد اما جواب نمی دهد... می فهمم که صحبت های من دلیل این مسئله است. راه می روم و مرور می کنم که چه گفته ام... جواب نمی دهد و من راحت می گذارم، باید هزینه را می دادم ،من هزینه فکرهایم را می دهم، فکرهایی که خواسته ام با صدای بلند بگویم، شاید رذالت به خرج داده بودم، شاید فرضیه اش را به چالش کشیده بودم، شاید توهین کرده بودم اما گمانم این بود توهین زمانی است که فکری داشته باشی و با نگفتن آن پر و بال بدهی، می بینی من هزینه اش را می دهم، پنجشنبه را فکر می کنم، جمعه را فکر می کنم، شنبه را فکر می کنم و همین الان هم فکر می کنم که چه گفته ام، این جمع می شود با بی حوصله گی این روزها و باز فکر به اینکه چه گفته ام... زمان زیاد نیست، زمان برای من لحظه است، همین لحظه ای که با نوشتن این سطور از دست می رود، همین لحظه از دست رفت و لحظه ی دیگری شروع شد، با صدای بلند گریه می کنم، شانه هایم می لرزد دست هایم می لرزد، تمام بدنم می لرزد، شانه هایم را می گیرد و سعی می کند که آرامم کند، می خندد و شوخی می کند، عذرخواهی می کند، مسئله غم این روزهاست که هر لحظه بهانه ای به آن افزوده می شود. با هم آماده پذیرایی از مهمان عزیزی می شویم که بودنش در خانه مان، صدایش آرامش بخش این روزهاست، اینبار تنها آمده است و وقت رفتن می گوید که او هم امروز غمگین بوده است...
خواب می بینم که بدنم میان آنها تقسیم می شود، من تنها نگاه می کنم، من نگاه می کنم که بدنم چطور قسمت می شود و حتی قطره اشکی به چشم هایم نمی آید... مدام بیدار می شوم و می خوابم و هر بار همان خواب ها، باز بیدار شدن وخوابیدن، باز بیدار شدن و خوابیدن...صبح تمام بدنم درد می کند، گمانم که سرما هم خورده باشم و کوه دیروز که مزید علت شده است بر گرفتگی پا...
باغ حسرت ناک بارانی است
چون دل من
در هوای گریه سیری...
سایه
همزاد

هیچ نظری موجود نیست: