یکشنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۸۸

چاملی

انگار که خالی شده باشی...
باز جواب نمی دهد، باز خاموش است، چندباره و چندباره می گیرم و هر بار خاموش. من استعداد عجیبی برای نگرانی دارم، اوضاع را هم اضافه کن.
تفلن که زنگ می زند من دارم فرهاد گوش می کنم، عصر جمعه است...
می گویم که خیلی چیزها را می دانم، خودش تعریف می کند، ازخودم می گویم، از خودش می گوید، ما من می پرسد و من از او می پرسم...
دیوارها را بسته اند، او میان دیوارهاست... من به دیوارهای خانه پناه برده ام...چقدر فاصله است میان این سال و آن سال...
خندیده بودیم، گریه کرده بودیم، من گریه اش را ندیده بودم ،او گریه ام را پیشترها ندیده بود. من گفتم شرمنده ام، گفت من هم شرمنده بودم اما بی خیال باش و فکر نکن.
من فکرکه می کردم تخت طبقه سوم را می دیدم، من فکر که می کردم عکس را شاملو را که از جلد کنده شده بود می دیدم، من که فکر که می کردم هواخوری پر از صدا می شد... گفت شهلا حسابی رقصیده است.
گفتم کلاس داستان نویسی می روم. پول نداشتم و ثبت نام نکردم...
شهلا در میان داستان های من نمی رقصید، شهلا میان پنجره ای بود که به هواخوری باز می شد و در خیال شهلا میان مرگ و زندگی و دار می رقصید.
صدایش زیباست، آنقدر زیبا هست که در سلول بخواند و لذت ببریم، من از صدایش می گویم و او از حجم پایین صدا...
باز خاموش است، باز تلفن زنگ می زند، باز من شرمنده ام، شهلا میان اینهمه خاموشی و شرمندگی اما می رقصد.

همزاد

هیچ نظری موجود نیست: