پنجشنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۶

تا صبح كه بشود بايد گرفتگي هاي پاهايم را بشمرم.
چپ،‌راست،‌چپ و راست با هم و بعد صبح كه بيدار مي شوم دنبال اتوبوس دويدن و بعد هجوم مردم و پايي كه لگد مي شود و پيرزن هايي كه با تمام اتوبوس را با چشم هايشان مي گردند كه يكي بالاخره برايشان بلند شود و بتوانند بنشينند.
همه اش چشم هايشان هست تا كتاب را ببندي و بلند شوي و يك تشكر و بعد دوباره لگد و كفش و برخورد تن ها و مرتب كردن مقنعه و پياده شدن.
گفت خوب است. گفتم استاد شوخي نمي كنيد از اين حرف كه خوب است؟
گفت آينده را بايد ديدو كاري كه در آينده صورت مي گيرد.
همه اين حرف ها بود و نهايت اينكه گفتم نمي دانم . مشكلي كه هست اين است كه نمي دانم چه مي خواهم باشم.

همزاد

هیچ نظری موجود نیست: