پنجشنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۶

انگار پناه می آورد.
زن عموی مادرم مرد .زن آقا عمو!
تنها، در خانه ای تجملی اش در نزدیکی پارک،خانه ای که در بچه گی برای روضه فاطمیه به آنجا می رفتم !همیشه او در یک وضعیت دیده می شد،تکیه زده بر مبل قدیمی سلطنتی با عصای کنده کاری از چوب فلان درخت ...،که همه باید برای دست بوسی و عرض احترام کنار صندلی می نشستند و بعد از خوش و بشی کوتاه هر کس روی صندلی خودش می نشست!
زنی که در روزهای نه چندان دور از او می ترسیدم.
آق عمو را هیچ وقت ندیدم !فقط عکس او همه جا بود مردی بلند قد کمی فربه ،کروات سیاه باریک وبا نگاهی مغرور، چیزهایی که از او می دانم همه را مادرم برایم میگفت ،می گفت مصدقی بوده و بعد از کودتا چند سالی در زندان بوده و چند سالی هم در تبعید وبعد هم با سرم قندی که اشتباها به او زده می شود می میرد.
زن آق عمو هیچ وقت بچه نداشت مادرم میگفت به راحتی می توانست بچه داشته باشد ولی آق عمو هیچ وقت راضی نمی شده که پیش برادر زنش که دکتر زنان بود برود،می گویند دکتر اخوت از بهترین و قدیمی ترین پزشکان زنان ایرانه ولی آق عمو هیچ وقت پیش او و هیچ دکتر دیگری نرفت.
مادرم از قدرت زن عمویش می گفت از دوران خیلی قبل هفته قبل که شاهرود بودم می گفت به دیدنش رفته و دیگر نمی تواند راه برود و همه می گویند کاش زودتر راحت شود.
و دو روز پیش زن آق عمو مرد.
نمی دانم چرا از زن آق عمو گفتم ،شاید چون تنها بودو خواستم از تنهایی اش در پاینده بنویسم که او هم پناه بیاورد!!!
حنا

هیچ نظری موجود نیست: