سه‌شنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۹

25 خرداد

یکسال گذشت.
می بینی دوست من یکسال است که تو در حبسی.
صبح همه اش حرف از عصر بود و تقاضای مجوز راهپیمایی و هماهنگی در پشت درهایی که کوچکترین صداها را ضبط می کردند، من هماهنگ می کردم تا تو تلفن زدی که مصطفی آمده است و تو هم نزدیک تهرانی، دعوت من بود برای آمدن به خانه مان و چه ساده بودیم که فکر می کردیم هیچ اتفاقی نمی افتد که خود را در دایره رجال سیاسی نمی دیدیم، حتی مصطفی هم که گاهی برای دفاع از حق تحصیلش می آمد بیشتر برای ما یک عضو معمولی بود و یک فعال معمولی و بعدها در سلول می خندیدیم که نمی دانستیم این بچه 62 ای اینقدر مهم بوده بابا این که فقط شوخی می کرد و...
می بینی چاملی یکسال گذشته است، یکسال از روزی که به سمت تهران راه افتادی و در سکوت مسیر انقلاب تا آزادی را پیمودی...
یکسال یعنی 365 روز و فکر می کنم به این وقفه یک ساله در زندگیت و تجربه هایی که آموخته ای...
امیدوارم که زودتر بیایی هم تو و هم مصطفی که آمدن شما بزرگترین خواسته ی امروز ماست.

هیچ نظری موجود نیست: