دوشنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۹

رزا2

روی سکو نشسته ام که رزا در آغوشم می آید، دستش را می گیرم و با هم راه می رویم و راه می رویم و از دایی حرف می زنیم، از اینکه دایی بالاخره می آید، می گویم به دایی بگو برایت از پشت گوشی آواز بخواند، همان آواز معروف کوچه... هنوز تمام نکرده ام که خودش با شوق می گوید کوچه بالایی دختری می شینه...
من از قوت نفسش به سمیه می گویم از آواز خواندن از پایین ودامنه تا قله... همه راه حرف از اوست تنها به ملاقات حضوری که می رسیم رزا می ترسد.. می ترسد از اینکه امروز ملاقات حضوری باشد و زن او را شبیه مادرش بگردد. رزا ترسیده است آنقدر که نخواهد لمس دست های دایی را بر بدنش حس کند.
از خاطره رویا حرف می زند و من، من فقط به خاطره های این دختر کوچک فکر می کنم که پر از زندان و بیمارستان است... چه فرقی است میان من و او، میان تجربه های من و او...
روزها رفته اند، بیش از یکسال گذشته است، چقدر سخت می شود از چیز دیگری نوشتن وقتی که هنوز شما دربندید.
کتاب زنان در نظریه های اجتماعی و سیاسی را شروع کرده ام، توصیه می کنم به علاقه مندان به مطالعات زنان خواندنش را و پیش از آن حکایت دختران قوچان را که بسیار آموزنده است.

هیچ نظری موجود نیست: