دوشنبه، دی ۰۶، ۱۳۸۹

سرگیجه

در فروشگاه راه می روم و به طرح فیلم فکر می کنم، در این میان به قفسه شوینده ها می روم و چیزی برای تمیز کردن میز و بعد مسواک و بعد پاک کردن گاز و... در ذهنم همه این چیزها چرخ می خورد. تماس می گیرم عذرخواهی می کند از دیرآمدنش و قول می دهد که تا 5 دقیقه دیگر در فروشگاه باشد.
صدایش منقطع است، می گوید که چیزی برایش مهم نیست اما این صدای منقطع و بعد که حتی از ابروهایش نیز می ترسد... من قول می دهم که ابروها را هم در نظر نگیرم. راستی که ابروهایم پر شده و من هنوز فرصت نکرده ام برای برداشتنشان بروم.. به آینه که نگاه می کنم خطی سیاه است . در اداره دوستان می خندند و...
تماس می گیرد و می گوید که پرونده این شماره را من بردارم، هشت مقاله باید نوشته شود بعد درباره موضوع و قیمت ها حرف می زند و بعد قرار می شود که تا عصر جواب بدهم...
تازه از سفر آمده است من از سرگیجه این روزها می گویم، انگار که دور تادورت کلی کار باشد و تو در این میانه و هم که می زنم چیزی در دلم پیچ می خورد.
می گویم نمی دانم این گرفتگی از صدای توست یا از خیال من! می گوید همه می گویند که صدای من گرفته است و من همیشه خوش انگار که تناقضی است میان این صدا و آن حالت و بعد موضوع را عوض می کند و من به موضوع جدید می خندم. شاید این یک گیر دادن بیهوده باشد. شاید این منم که اشتباه می کنم مثل همیشه....
قرار شده که کتاب را به دستم برساند و کتاب که به دستم برسد باید وقت بگذارم برایش لااقل روزی دو ساعت. میل به انجام این کار هست در من برای شاید توجیه خودم که به بیکاره گی نمی گذرد این روزها...

همزاد

۱ نظر:

طاها گفت...

شاید همان جایی که می گویی می خندند فقط من بدانم و تو، که گاهی اوقات پر شدن ابرو بی اهمیت ترین چیز دنیاست در برابر رنجهایی که آنقدر نگه اش میداریم تا بالاخره روزی از جایی سر باز کنند...