یکشنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۹

چاملی

داستان مدام پیچیده تر می شد تا اینکه در فصل آخر گره ها باز شد و بعد گره ها که باز می شود انگار که دست رو شده باشد و همین می شود که همه چیز حالت عادی به خودش می گیرد.
حرف زدیم با هم و من نه می دانستم چه می خواهم و نه می دانستم چه نمی خواهم.این سیال بودن من میان مرزهایی که هیچ جای آنها روشن نبود، میان خطوط قرمزی که سبز می دیدمشان یا سبزهایی که سرخ می زدند و من در میانه اینهمه که یکباره صدا می آید و انگار چیزی زیر پاهای تو منفجر شود که چنین فضا خاک آلود شده و چیزی در هوا پخش می شود که منم.
خواب چاملی را می دیدم، خواب می دیدم که در بند دنبالش می گشتم و در هواخوری بود با همان کاپشن قرمز و صدایش زدم و برگشت و راه می رفتیم و راه می رفتیم و حرف می زدیم، از نازیلا شاکی بود و از برخی چیزها که اطرافش می گذشت و من انگار که می دانستم که خوابم، انگار که سرعت این زمان را حس می کردم و می خواستم کش بدهم این زمان را و بعد دوید و دوید و در که داشت بسته می شد او در زندان بود. باز من داخل بودم و حرف می زدیم ومن می دانستم که آزادم واو زندانی است و باز وباز... م. آ که برای خواب برمی گردد و صدایم که می زند چشم هایم را باز نمی کنم تا چاملی از چشم هایم بیرون نرود وخودم را کنار می کشم، می دانم که خواب می بینم و این خواب است که انگار در خواب می بینم یا رویایی از من که ...
باز خواب پن و معصومه را می بینم، اینکه با پن حرف می زنم و او از دلخوریش می گوید، راستی از دلخوریش می گوید یا نه؟
بگذریم باید این تکه ها را جمع کنم از زمین، گرد و خاک که بنشیند تکه ها را راحت می شود تشخیص داد، شاید باید جمع کنم و بپیچمشان در بقچه ای که ...

۱ نظر:

مهشید گفت...

امیدوارم به زودی و در دینای حقیقی همدیگر رو به آغوش بکشید و در کنار هم راه برین،