یکشنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۹

شروع دوباره

دختر گریه می کند، همینجور اشک هایش می ریزد، صندلی را جلو می کشم و می خواهم که حرف بزند، کل ماجرا را تعریف می کند و من نگاهش می کنم و گاه می بوسمش. می گویم به زمان واگذار کند که می گذرد و در این فاصله یا رابطه ترمیم می شود و یا تو آرام تر می شوی. به لجاجت می گوید که نمی خواهم زمان بگذرد کاش زودتر می مردم....گفتم یک چیزهایی هست که دست من و تو نیست و یکی از آنها همین زمان که می گذرد. گفت 4 سال پیش نه سه ماه و 7 ماه است که همه زندگیم بوده و حالا که خالی شده ام از همه چیز که کسی نیست و بعد مسیج هایش را نشان می دهد و می خواند و حرف ها را تک به تک می گوید و از اشتباهاتش و از اشتباهات مرد و ...
می گوید که به توصیه دوستی فردی به من معرفی شده دودل است که برود مرد را ببیند یا نه، کل ماجرا عجیب است و من این را بهش می گویم با اینهمه اضافه می کنم من آدم محافظه کاری هستم و تو شاید بیشتر اما شاید لازم است که گاهی این مرزها را کمی دورتر ببریم. مردد بود، گفتم امتحان کن ما چیزی نداریم برای از دست دادن و تو با اینهمه خط قرمز گاهی لازم پا را فراتر بگذاری و صدای این آژیر که در سر او و من می پیچد، قبول می کند و قرار را می گذارد...
گفت امروز اینهمه سکوت، گفتم خوب می شود کمی بی حوصله گی است که ترمیم می شود، حرف که می زند زیاد جواب نمی دهم و خودش آرام می شود، بعد مدیر به یک مهمانی دعوتم می کند من باز جواب نمی دهم...
مدیرعامل کم حوصله است، پیغام می گذارم برای این کم حوصله گی اش ،کمی گرفته است و زیر این فشار که ... می گویم شاید لازم است حرف بزنیم، تشکر می کند که فشار مضاعفی نیستم. می گویم برای تشکر نبود. دعوتمان می کند برای هفته بعد خانه شان... قبول می کنم.

بهتر شده ام، این کم حوصله گی را می خواهم بگذارم برای بعد، تماس می گیرم به دوستی برای پروژه ای که قرار است انجام دهیم، اطلاعات لازم را می گیرم و بعد قراری برای بعدازظهر برای ملاقات با دوست دیگری و بعد فکر و فکر درباره این سئوال ها که گویا از یک شوخی و داستان ساده دارد می گذرد و بعد هم که این تحقیق. کلی کار برای انجام دادن دارم و انتظاری نیست برای شنیدن خبری که به عمد همه راه ها را می بندم. نوشتن نامه به یک دوست را هم انجام دادم و حالا می شود جدا از این بی حوصله گی که سعی می کنم زمانش را در روز تقلیل دهم به همه این کارها برسم....
همزاد

۱ نظر:

مهشید گفت...

این جور داستانها همیشه پشت سر هم تکرار میشن و همشون هم یکسانن و تکراری انگار همه آدما یه جور زندگی میکنن! بیخیال فقط خواستم یه نظری داده باشم