یکشنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۹

عادت

عادت کردن به هر چیزی سخت است وقتی بدانی که باید عادت کنی...
مرد نگاه می کند، من همینجور اشک هایم می ریزد، هیچ کاری نمی کند فقط نگاه می کند، نگاهش که می کنم فقط ته لبخندی و بعد می بینم که چشمانش را پاک می کند. حرف نمی زند و بعد سعی می کند خودش را سرگرم نشان دهد و من همینجور که کدوها را تکه تکه می کنم با آستینم اشک هایم را پاک می کنم و سنگینی نگاهش که باز به یک لبخند ختم می شود. می گوید بهتر است دراز بکشی اینجور بهتر است و پتو را مرتب می کند و من سرم را در بالش فرو می برم، می خواهم بخندم اما سوژه پیدا نمی شود، می گویم اگر معده ام زخم شود چه؟ می خندد، بلند می خندد و من می خندم... گفتم تمام شد این بی حوصله گی. خداحافظی کرد و رفت خانه شان... ساعتی دیگر یک پیام کوتاه که می پرسد بهتر شده ام و من بهتر شده ام و دارم تحقیق ام را جمع و جور می کنم.... شاید راست می گفت که اینقدر شکننده ام در برابر اینهمه حادثه... خب عادت می کنیم و وقتی عادت کردیم روزی خرق عادت که از این عادت بیرون بیاییم. مرد گفت کاش می شد لحظه ای از این بازی خلاص شوم و من گفتم فقط باید انگار بیرون پرید از این بازی که چنین ما را به بازیچه گرفته است.
همزاد

هیچ نظری موجود نیست: