شنبه، آذر ۲۷، ۱۳۸۹

تردید

می گفت که جواب های تو حول نمی دانم می چرخد و من فکر می کردم که باید بنویسم، باید چیزی بنویسم درباره این تردید...درباره همیشه این میانه بودن ها و عدم قطعیت...
گفتم دلم درد می کند و این تهوع که تمام نمی شود، دراز می کشم و این تهوع هست، می گوید باید نمک بخوری، می گوید که یخ را بگذار میان دهانت تا این تهوع بیرون رود و من باز دراز می کشم روی فرش و فکر می کنم به این عدم قطعیت و فکر می کنم به این میانه بودنم...
داستان را دیروز شروع کردم و امروز تمام می شود، "سرخی تو از من" نوشته سپیده شاملو، گفته که دقت بسیار داشته باشم در نگهداری کتابش و اول چای را بخورم و بعد کتاب را باز کنم، من بسیار مراقبم و هر کس که کتاب را برمی دارد تذکر می دهم، امیدوارم تاامشب که تمام می شود به همین روال بماند...
کمی آشفتگی و زن که چیزی در تنش پیچ می خورد انگار که ماری در روده اش باشد و من و این تهوع که می آید و می رود.. گفت بخند و من خنده ام نمی آمد، بی خیال گاهی باید یک چیزهایی را به دیگران واگذار کرد.
همزاد

هیچ نظری موجود نیست: