شنبه، دی ۲۹، ۱۳۸۶

عاشورا، سفره های نذری ، مرگ دانشجوی سنندجی و...


یک وقت هایی یک چیزهایی را نمی توانی نبینی. ندیدنش مثل این است که تو داری حرف هایت را نه برای دیگری بلکه برای خودت می زنی.
شاید روزهایی مثل عاشوراست که به تو یادآور می شود بی توجه به سنت نمی توان برنامه داد.
از صبح خوابگاه خلوت و خلوت تر شده است. همه رفته اند یکی به امامزاده صالح و یکی بازار و یکی شاه عبدالعظیم و بالاخره معدودند آنها که مانده اند.
مثل دیروز که در طبقه مان شل زرد نذری بود و بعد یکی چای نذری و امشب دوباره در طبقه مان سفره حضرت رقیه و دختر دعوتم کرد و من قبول کردم.
می توانی بخندی، می توانی نقد کنی یا تحقیر کنی می توانی حتی چشم هایت را ببندی و گوش هایت را بگیری اما بوی حلوایی که تمام راه پله را پر کرده است به تو می گوید تو نمی توانی ساده از کنار خیلی از چیزها بگذری.


ابراهیم لطف اللهی، دانشجوی سنندجی، زیر شکنجه بازجویان اطلاعات کشته شد


همزاد

هیچ نظری موجود نیست: