شنبه، دی ۲۹، ۱۳۸۶

انگار می خواهم بنویسم،انگار نمی توانم مدتهاست که نمی نویسم !انگار شکل محیط شده ام .
انگار نمی فهمم !
وقتی که مرده را در قبر می گذارند می ترسم و برایش فاتحه می خوانم انگار ترسیده ام و نمی فهمم که که چرا گریه می کنم وقتی که آجرها چیده می شود و زن یخ زده را در قبر می گذارند و سرما که انگار همه را منجمد کرده است و ما مردگانی هستیم که فقط راه می رویم و من ترسیده ام ، و دستانم که سیاه شده است وقتی که برفهای روی قبر را کنار می زنم ،وقتی سینه های چاک داده با آن ضربه های سنگین کوبیده می شوند و چشمانم تر می شود!
و به یاد سال قبل و چشمان گریان دوستم که در سیاهی شب به دنبالم می آمد؟! و چقدر دلم برایش تنگ می شود!


قفس
قفس این قفس این قفس
پرنده
در خواب اش از یاد می برد
من اما در خواب می بینم اش،
که خود به بیداری
نقشی به کمال ام
از قفس.

از ما دو
کدام؟
تو که زندان ات تو را زمزمه می کند
یا من
که غریو خود را نیز
نمی شنوم؟
تو که زندان ات مرا غریو می کشد،
یا من
که زمزمه ی تو
در این بهاران ام
مجال باغ و دماغ سبزه زار نمی دهد؟
از ما دو کدام؟

قفس
این زمزمه
این غریو
این بهاران
این قفس این قفس این قفس ای امان!

شاملو-در آستانه-سفر شهود


حنا

هیچ نظری موجود نیست: