دوشنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۶

یک جوری گفت که گفتم یعنی همان روز اول وقتی توی راه برمی گشتم گفتم آنجا 1984 است.
همه یک شکل و یک فرم و جودی گفت باید قواعد را بپذیری و سعی کنی خودت بمانی اما چه تضمینی است که روز به روز خود نگهبانی برای قاعده نشوی.
حرف نمی زنیم و حرف نمی زنیم یعنی وقتی فکر می کنم نمی خواهد حرف بزند منهم دیگر اصرار نمی کنم.
همه اش می گوید آفرین خانم، احسنت خانم ، خیلی خوب بود خانم و گاهی یک تذکر و یک وقت هایی به مهربانی عزیز دل و چه می دانم و من همه اش می گویم دروغ است. همه اش دروغ است وتو قرار نیست اینجا بمانی.
امروز دنبال کارهایم برای رفتن بودم. گفتم عمر می گذرد چیزی که گذشت برنمی گردد. می ترسم از اینکه بگذرد و من نگذشته باشم و فقط این زمان، این زمان لعنتی گذشته باشد.
مجبور شدم خیلی چیزها را بدانم ، همه اش اجبار بود وقتی که چاملی مرا برد خانه شان یک جور آرامش بود و یک چیزی که جا مانده بود و چیزی که خالی شد و بعد دیگر پر نشد و با هر بهانه ای کم بودنش را یادآوری کرد.
تهوع را تازه تمام کرده ام وقتی که برای گرفتن شله زرد نذری خانه نوبادی رفتم کتاب را گرفتم با چند نمایشنامه چخوف و حالا همه تمام شده و تئاتری که تازه رفته ام. مرغابی وحشی.
همه حرف از مرغابی وحشی بود و مرگ خود خواسته اش و مرگ زن در پایان داستان و ...
زیاد نوشتم تمام روز می گذرد و شب و می گویم بیشتر حرف بزن تا زمان کش بیاید وقتی که روز بی دلخوشی می گذرد و بگذار ما هم کمی فقط کمی دل خوش داریم.

همزاد

هیچ نظری موجود نیست: