جمعه، دی ۲۸، ۱۳۸۶

غار

هوا خیلی سرد بود، میدان ولیعصر با پن جلوی سینما قدس ایستاده بودیم و او داشت از آغاز موسیقی مدرن و دبوسی و ... حرف می زد که جلو آمد. اول فکر کردم کالایی دارد برای فروش که نداشت. ده یا دوازده سال داشت، کمی تپل با چشمان معصوم و پوشیده در لباس هایی مندرس با دو تا نایلون در دستانش، یکی کبریت هایی که نفروخته بود و دیگری یک ظرف یک بار مصرف غذا و یک پاکت شیر.
کارت تلفن می خواست. داشتم. با پن خداحافظی کردم و آمدیم جلوی سینما، از همان تلفن کارتی جلوی سینما. اینجا چه می کنی؟ می خواهم بروم خانه. خانه کجاست؟ میدان غار.به کی زنگ می زنی؟ به صاحبخانه، به موبایلش. و هر چه زنگ زد گویا کسی برنداشت. رفتارش عین یک آدم بزرگ بود، همان عصبیت و با خود حرف زدن یک آدم بزرگ را داشت وقتی که کسی را که لازم دارد نیست یا گوشی را بر نمی دارد. چند بار زنگ زد و بعد مودبانه کارت را داد و رفت. نفهمیدم فریبی در رفتارش بود یا نه، می دانم فقط که ساعت نزدیک نه شب بود و سرد بود و دختر کبریت فروش بود و تاریکی. تاریکی.
شاید بی امید.
م.آ.

هیچ نظری موجود نیست: