چهارشنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۶

یله

خواب دیدم آمده، یا آمده بود. در حلقه ی دوستان اش که به هر حال از جنس من نبودند .
با تقییدهای همیشه گی باید می رفتم پیشش. اما انگار جایی برای این ملاحظات نبود، تنها گریه بود، گریه می کردم و شاد بودم و سیلی عظیم همه جا بود، سیلی که همه جا را فراگرفته است و زمین دشت های اطراف ورامین بود و او آن انتها نزد رفقایش بود و من هیچ وقت به او نرسیدم و باز گریه می کردم، آن قدر که از خواب پریدم و این سر درد از صبح رهایم نمی کند و مثل یک کوفته گی تمام تنم را می فشارد.او این جا نیست. دور است. نه صورت اش و نه آن چشمان گرد و بهت زده.
باز اگر بنویسم گریه ام می گیرد وسط تحریریه ای که پر از آدم است.
پس نمی نویسم. تنها به برخی نوشته های اخیرش نگاه می کنم که با حروف انگلیسی نوشته است و در خودم گریه می کنم، بی خیال سردرد.
با امید.
م.آ.

هیچ نظری موجود نیست: