جمعه، خرداد ۱۹، ۱۳۸۵

عجله دارم بايد ساعت 10.5 سر كلاس باشم اين چند روزي همه اش را مي دوم . نگاهمان بهم گره مي خورد و رد مي شوم كه يك باره مي شناسمش، بر مي گردم او هم بر گشته .
مريم هم بازي دوران بچه گي ام ، يكسال از من كوچكتر بود و وقتي 13 سالش بود از كوچه مان رفتند و 14 سالش هم كه بود شوهر كرد !
واقعا خوشحالم كه مي بينمش فرق كرده ، خيلي چاق تر از قبل شده و خوشگلتر، ابرو هايش را هم تتو كرده! مي گويد دخترش 5 ساله است از حال هم مي پرسيم مي دانم كه تهران زندگي مي كند ، و مي گويد خوشا به حالم كه هنوز مجرد هستم.
دوباره عجله دارم و مي دوم قول داده ام ساعت 7 آموزشگاه باشم دو باره آشنا مي بينم بر مي گردم ، زني قد بلند با مانتوساده بلند و روسري گل گلي و دختر بچه اي كه كلاه حصيري صورتي دارد ، مرضيه شاگرد اول پيش دانشگاهيمان بود كه صنايع قبول شد ، وقتي به خودم مي آيم انگاركه وسط پياده رو ايستاده ام و با نگاهم تعقيبش مي كنم ولي اينبار او بر نمي گردد!
حنا

هیچ نظری موجود نیست: