یکشنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۵

زنگ ساعت 4 صبح رو میشنوم! چند روزی هست که تا طلوع آفتاب بیدارم و تا ظهر میخوابم. تمام طول روز وقتم به کاری که نه پولش معلومه نه عاقبتش داره میگذره، اما از بیکاری بهتره، لااقل چندتا چیز جدید یاد میگیرم. به تمام درسهای دانشگاه میارزه! خیلی وقته که خیلی ها رو ندیدم، نمیدونم داره چه اتفاقاتی میافته؟ ولی انگار یه اتفاقی هست که داره کم کم رخ میده و من رو تو خودش میبلعه بدون اینکه بفهمم دارم بلعیده میشم! دوباره 4 خطی رو که تا حالا نوشتم رو میخونم، خودم هم نمیدونم چی میخوام بنویسم! هیچ کسی اینجا(تو این خونه ای که الان هستم) نیست که از حرف زدن باهاش لذت ببرم. همیشه دوست داشتم که یه جمله حرف بزنم و نه تا جمله بشنوم، با نوشتن جای اون نه تا جمله خالی میمونه، مخاطب جمله ی اول هم معلوم نیست کیه!!! برای این پنج و نیم خط 20 دقیقه وقت صرف کردم، ساعت 4:21 شده!!! صبح بخیر.
nobody

هیچ نظری موجود نیست: