دوشنبه، خرداد ۱۵، ۱۳۸۵

انگار خودم را در اين صفحه چند در چند نارنجي مي كشم . بايد بنويسم ؟!اين بار من روي يك صندلي تك نشسته ام و چند نفر جلويم هستند كه با اضطراب ورقه هاي A4 مسخره كم حجم را ورق مي زنند و من نگاهشان مي كنم .
تهران بودم دنبالش مي گشتم تلفن مي زنم كسي گوشي را بر نمي دارد دو باره زنگ مي زنم، بازهم صداي ممتد بوق ، تا اينكه همه چيز را مي فهمم او نيست ، انگاركه دستگير شده مي پرسم او كه كاري به سياست و از اين جور كارها نداشت ، هميشه روتين و آرام بود اورا چه به اين كارها مي ترسم و گريه مي كنم كه يهو از خواب مي پرم نفس آرا مي مي كشم اشكهايم را پاك مي كنم و و خوشحالم كه همه اينها خواب بود.
همه روبرويم هستند كتابهايم را جابه جا مي كنم آمار و احتمال مي خوانم اگر هشتاد درصد مردم شهري چشمهاي روشن داشته باشند و دو نفر از آنها به نحوي انتخاب شوند...
ياده خودم مي افتم و لعنت بر هر چه چشم...
دوباره خوابيده ام باز هم خواب مي بينم خانه قديمي يمان ، مادرم ،محسن ، خاله و بقيه اي كه يادم نمي آيند ...
همه دور حوض نشسته بوديم و حرف مي زديم .

تو تنوع طلبي!اگر آن موقع ها كه تمرين يوگا و ساحاجا يو گا مي كردي اين چيز ها را تمرين مي كردي بيشتر به دردت مي خورد. در ذهنم دنبال جواب مي گردم انگار مي خواهم مچ او را هم بگيرم. هيچ جوابي پيدا نمي كنم همه آنچه مي گويي واقعيتي است و حقيقت من! ولي مگر همه آدمها اين طور نيستند! مگر همه از كار خسته نمي شوند! ، مگر همه آدمها چند بار عاشق نمي شوند!
انگار همه دروغ مي گويند و از همه بيشتر خودم با آن حس مسخره آدم خوبي بودنم .
مقاومت مي كنم ، با اينكه مي دانم مسخره است ، اصلا مسخره تر از اين نمي شود.
مادر جلوي در حمام مي ايستد تا شيشه آب را روي سرم خالي كنم .
- زير شير آب داغ نگه دار تا آب گرم شود نكند آب را سرد روي سرت بريزي.
- مطمئن باش!
آب الماس !
ديگر مقاومت نمي كنم !
حنا

هیچ نظری موجود نیست: