جمعه، تیر ۰۲، ۱۳۸۵

چشمانم را مي بندم
جهاني را سرد از ياد مي برم
مي ترسم از زميني كه در من مي گذرد
مي ترسم چشم كه باز مي كنم جهاني براي تما شا نمانده باشد.
مي ترسم فراموش كرده باشم اش
چشمانم هنوز بسته اند
بايد به ترس و تاريكي خو كنند.
انگار خوابم
جاي دستهايم يادم نيست
صداي پاهايم از پشت سرم بر مي گردند
و اين سنگ فرش_بي برف آن قدر سياه هست كه فراموشم كند
دنبال پاهايم مي گردم كه توي كفشهاي كودكي ام جا گذاشتم
بايد ادامه بدهم اين سياهي را
تا جاده را سر گردان كند
همه اش همين است
تكرار_ تاريكي
مي ترسم چشمانم را كه بازمي كنم جهاني برايم نمانده باشد
من به ترسي كه در من است خو مي كنم
به مرگي كه به جاي پاهايم راه مي رودو ادامه مي دهم.

امير كو چو لو

هیچ نظری موجود نیست: