دوشنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۹

شوک

انگار که چیزی بخواهد از دهانت بیرون بریزد.
انگار که چیزی از قفسه سینه ات بیرون می پرد.
انگار که کشش هر کاری از تو گرفته می شود.
انگار که معلق باشی، انگار که نبودنت به از بودن شود....
گفتم چرا ترس، جواب نداد... ترس او اما....
شوکه ام، شوکه ام و در این جریانی که مرا چنین خشک نگه داشته بیهوده به دیوار دست می کشم.

هیچ نظری موجود نیست: