سه‌شنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۹

داستان

یک چیزی تغییر کرده بود، من این را می فهمیدم و چه دیر این فهمیدن من آغاز شده بود.
گفتم در جمع کسی که حرف نمی زند درگیر افراد می شود و با نگاهی دقیق تر به پیرامون خود می نگرد.
این قاعده درباره کسانی هم که داخل بازی نیستند صدق می کند، کسانی که وارد بازی شده اند خیلی دیرتر انگار می فهمند.
جالب است برای خودم که همه چیز برایم چه ساده بود....
گفتم اما باید ایستاد در برابر این هجمه که وقتی در مقابلش خم شوی هر بار خم شدن را باید به جان بخری.
راه می رفتیم و می خندیدیم، آنقدر گفته بودیم که بسیار چیزها را می دانستیم و باز حرفی برای گفتن بود، تلنگر زد که من بودم چه؟ من ساکت بودم و نمی دانستم جواب چیست. جواب شاید معلوم بود و من طفره می رفتم با گفتن نمی دانم.
روزها سپری شدند تا با خودم کنار آمدم و روزها رفته بودند و من انگار با خودم کنار نیامده بودم...
گذر این روزها و هفته ها و سال ها... چه درهم است وقتی که چیزی برای گفتن نباشد، یا چیزی باشد و نخواهی رودررو شوی یا نه فقط نوشتن بهانه باشد برای اینکه چیزی نوشته باشی...
کلاس داستان نویسی این هفته را نرفتم... آنقدر درگیر بودم که به داستان ها پناه نبرم...
همزاد

هیچ نظری موجود نیست: