سه‌شنبه، مهر ۰۴، ۱۳۸۵

زنگ می زنم .
صدای آرام و خسته میگه ساعت 7.5 حرکت کرده و حدود 10.5 می رسه و کارای زیادیه که باید انجام بده.
زنگ می زنم.
صداش گرفته به سختی می تونه صحبت کنه ،سرما خورده . تنهاست !می گه بچه ها رفتن شاه بیکیان !
زنگ می زنم .
صدای خنده ، همه هستن ، می گم چرا شازده کوچولو نیومد میگه ....
هیچ کس از ماها اونجا نیستن ولی جمعی اونجا هستن و دارن مثل ما از اونجا لذت می برن و شاه بیگیان براشون
یه تاریخ می شه .
" چه بگویم ؟سخنی نیست .
می ورد از سر امید نسیمی ،
لیک تا زمزمه ای ساز کند
در همه خلوت صحرا
به راه اش
نارونی نیست.
چه بگویم؟ سخنی نیست ."
شاملو -لحظه ها و همیشه ها- سخنی نیست
بچه ها هر جا هستین خوب باشین و به قول یله شاد.
حنا

هیچ نظری موجود نیست: