یکشنبه، مهر ۰۲، ۱۳۸۵

این چند وقت مرتب زد حال می خورم با اینکه قول داده بودم جای تازه ای که می روم کمتر حرف بزنم اما باز نتوانستم جلوی زبانم را بگیرم و بماند که کمترین تو هینی که شنیدم "خودکامه " بودن بود. وقتی که همه می خواهند تو را تخریب کنند چه جای صحبت می ماند!
.......
شب است خسته ام تازه از سر کار آمده ام شیشه عینکم شکسته و باید برای فردا حاضر شود
میدان سعدی
- خانم موهایت را بزن تو.
سه دختر مشغول حرف زدنبا زن چادری هستند ، بی توجه می گذریم ورد می شویم.
پیرمرد صدایمان می کند بر می گردیم !
-(با تحکم )ببین، خواهرم با تو کار داره؟! بر گرد.
-چرا توجه نمی کنی من مامورم و به تو دستور میدهم روسری ات را بکشی جلوتر.
زن دیگری به طرفمان می آید
- ما اینجا تذکر می دیم جلوتر دیگه دستگیر می کنند.
دلم هری می ریزد هاج و واجم راستش می ترسم توی یه شهر غریب و اینکه فردا باید سر کار بروم
زن دستش را روی پیشانیم می گذارد و بعد روی چانه ام و می گوید"اسلام این حد را تعیین کرده از اینجا تا اینجا"
حد ، مرز ، از اینجا تا اینجا ، خط قرمز و...
راستی اینها موضوعاتی تکراریست و گفتنش لوث شده ؟ ولی اینها وجود دارد وقتی من و همزاد برای استراحت روی نیمکت می نشینیم وپسر اصرار دارد که ما سوار ماشینش بشویم ، تازه باید ترسید که تو متهم نشوی چون دو قدم پایین تر به تو تذکر داده اند و جرمی برایت تعریف کرده اند!
به همزاد می گویم همیشه همه چیز ها و اتفاقات بزرگ از چیز ها و کارهای کوچک شروع می شود نمونه اش اول انقلاب که چطورو چگونه محصورمان کردند و همه چیز را در ما نهادینه کردند و حد مرزها را از بچه گی از همان کلاس اول به خوردمان داده اند.
واقعا چه باید کرد ؟!
حنا

هیچ نظری موجود نیست: