چهارشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۵

باز می خواهم خدایم را بسازم (یعنی خودم را ...) ، وضو می گیرم ، می دانی خسته و ناامیدم .
مسخره ام کن! ضعیفم بدان ولی دیگر نمی توانم دلم برای گریه های رو ی سجاده ام تنگ شده ! بگو ترسیده ام ! آره ترسیده ام ، تنهایم و این زجرم می دهد ! اشتباه نکن ، منظورم را بفهم !
بخند ، راحت مسخره ام کن هیچ کس جای هیچ کس نیست !
گوگوش، گوش نمی دم ولی اینجا یکی از سی دی هاشو گذاشتن منو یاد جمله ای از یله می ندازه که برام نوشت و حالا داره همین آهنگ خونده می شه ! یادته؟ " من دیگه منتظره هیچ کسی نیستم که بیاد دل من از آسمون معجزه اصلا نمی خواد"
"نفسم پس می رود،از چشمهایم اشک می ریزد ، دهانم بد مزه است ،..... ، قلبم گرفته ، تنم خسته ، کوفته ، شل ..."
حال خنده های مصنوعی خودم را هم ندارم !!!
بپذیر این کلمه پنج حرفی لعنتی را !
آره دوست من ، من نیز تب دارم راه می روم تا خسته شوم تا اینکه بتوانم بخوابم ، تهران را دوست ندارم ، خانه برادرم را ، هیج جا دوست ندارم !
" رختخواب بوی عرق و بوی تب می دهد!
حنا

هیچ نظری موجود نیست: