مرگِ وارتان
«ــوارتان! بهار خنده زد و ارغوان شکفت.
در خانه، زير ِ پنجره گُل داد ياس ِ پير.
دست از گمان بدار!
با مرگ ِ نحس پنجه ميفکن!
بودن به از نبودشدن، خاصه در بهار...»
وارتان سخن نگفت;
سرافراز
دندان ِ خشم بر جگر ِ خسته بست و رفت...
□
«ــوارتان! سخن بگو!
مرغ ِ سکوت، جوجهي مرگي فجيع را
در شيان به بيضه نشستهست!»
وارتان سخن نگفت;
چو خورشيد
از تيرهگي برآمد و در خون نشست و رفت...
□
وارتان سخن نگفت
وارتان ستاره بود
يک دَم درين ظلام درخشيد و جَست و رفت...
وارتان سخن نگفت
وارتان بنفشه بود
گُل داد و
مژده داد: «زمستان شکست!»
و
رفت...
۱۳۳۳
شاملو
برای 28 مرداد و برای ما که 28 مردادی دیگر را باز تکرار می کنیم!
همزاد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر