سه‌شنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۵

به بهانه ي روز دانشجو و براي دانشجوي دانشگاه علامه كه هفته ي پيش مرد!

من چه كاره ام؟ درسم كه تمام شد، يك بار كه بيكار و علاف، در تعليق ميان دو بازه ي زماني، يكي فارغ التحصيلي و ديگري سربازي، يك فرم را پر مي كردم به محل شغل كه رسيدم ماندم چه بنويسم، با درمانده گي نوشتم بيكار. ناگهان فهميده بودم چه خبر است و من در كجا ايستاده ام. تا همين چند ماه پيش وقتي ژوليده و سربه هوا، يا خوش تيپ و خوش پوش و به هر حال با يك بغل كتاب و در صورت سرفراز و بي خيال به هر سو سرك مي كشيدم،اگر كسي مي پرسيد چه كاره اي با افتخار يا بي اعتنا مي گفتم دانشجو. طرف هم انگار هزار جمله پس جواب من باشد ساكت مي شد و اگر بي سواد بود با كينه اي حسد آميز( و صد البته موجه از نظر من) و اگر خود فارغ التحصيل بود با حسرتي دريغ ناك سرتكان مي داد. او از حرف من چه مي فهميد و معناي سر تكان دادنش چه بود؟ دانشجو يعني چه؟ آن هم در يك جامعه عقب مانده مثل ايران؟ شايد در نظر او دانشجو يعني جوان خام و بيكار كه با پول و سرمايه ي پدر يا خانواده اش، نوعي از رفتار سبكسرانه و عمدتن ضد مذهبي و مدرن را در محيط هاي سنتي شهرهاي جدا از خانه و كاشانه اش رواج مي دهد. دانشجو يعني پسر يا دختر هميشه عاشقي كه احساسات رقيقش مي تواند به راحتي دستمايه هزار جور زمينه شود: از عشق و عاشقي سال هاي اول دانشجويي بگير تا قليان كشيدن و شاعر شدن و سيگار كشيدن و معتاد شدن يا مشروب خوردن و در خانه يا خوابگاه دانشجويي تا صبح ورق بازي كردن و فال گرفتن و تا لنگ ظهر خوابيدن. شب گردي در خيابان ها و بحث هاي طولاني و بي فايده به همراه مسخره كردن عالم و آدم و خنديدن و زود تر از آن گريه كردن. شايد هم حضور در خانه ي دانشجويي همراه شود با ورزش سخت يا شام هاي حاضري و ماكاروني هاي شفته و برنج هاي سوخته. دانشجويي شايد يعني تا صبح كنار تلفن ويز ويز هاي عاشقانه كردن و دل دادن و قلوه گرفتن. آن وقت نرسيده به سر برج جيب ها خالي شدن و از ديدن قبض تلفن خجالت زده شدن، به خصوص وقتي ياد سفارش هاي پدر و مادر ها مي افتادي كه با چه اميدي تو را در ترمينال يا دم خانه راهي مي كردند: درس بخوان عزيزم، كار سياسي نكن، با هر كسي دوست نشو و .... .اما دانشجو گاهي هم كسي است كه روزانه هشت ساعت در كتابخانه درس مي خواند در سايت نرم افزار ياد مي گيرد و فكر مي كند كه دانشجوي نمونه اوست، براي استادها خود شيريني مي كند و مقاله هاي بي سر و ته علمي مي نويسد، شماره ي عينكش بالاست و هر كس جزوه بخواهد سراغ او مي رود. گاهي هم زيادي مذهبي ست، بسيجي مي شود و فكر مي كند از سوي خدا مامور است تا دنيا را ارشاد كند پس ريش مي گذارد و خودش را در هفتاد متر پارچه از نظر نامحرمان پنهان مي كند. دانشجو جوان نحيف و باذوقي است كه شعر مي گويد، ساز مي زند، موهايش را بلند مي كند، لباس هاي عجيب و غريب مي پوشد و به جنس مخالف محل نمي گذارد چون دوست دارد خيلي مورد توجه آن ها باشد. همان دختر شيطاني است كه كلي آرايش مي كند و فكر مي كند اليزابت تيلور است و عشاقش را سگ محل مي كند، همان است كه وقتي ناراحت است ساعت ها در اتاق خوابگاه مي رقصد يا شب ها در تاريكي اتاق آهسته اشك مي ريزد، همان كه اولين بار از فشار بازويش توسط يك پسر مارمولك كلي ذوق مي كند ولي نشان مي دهد كه ناراحت شده است. همان پسر شهرستاني كه از گفتن حرف دلش به دختر خوش تيپ تهراني در راهروي دانشكده هزار بار خجالت مي كشد و در گوشه ي جزوه ي ترموديناميك شعرهاي مهدي سهيلي را مي نويسد. همان دختري كه يواشكي رفتارهاي آقاي ايكس را در نظر دارد، آخر دوران دانشجويي دوران عاشقي ست. دانشجو همان است كه در سايت به همه كمك مي كند، همان كه چشم هايش را با كتاب ها ضعيف مي كند و به غذاهاي به درد نخور سلف عادت كرده است، همان كه گاهي براي در آوردن هزينه ي تحصيل مجبور است هزار جور كار كند: از كتابفروشي و تدريس خصوصي بگير تا مسافر كشي و حمالي براي بعضي اساتيد سود جو و بي انصاف. چه زنده گي نابساماني دارد دانشجو، چه سخت و شيرين مي گذرد دوران براي دانشجو. كوه رفتن هاي دسته جمعي، اي ايران خواندن زير آب شار، آهسته زمزمه كردن فرهاد و فروغ و شاملو و داريوش و هايده و آهسته تر گريستن. سوداي نوازنده شدن، شب در دانشگاه راه رفتن و خاطرات كودكي را زنده كردن.جلسه هاي بحث و گفتگوي سياسي يا ادبي يا فلسفي و يا از همه سرراست تر و دقيق تر در باره ي سكس. شب هاي امتحان، تا صبح بيدار ماندن به زور سيگار و قرص و قهوه. سه امتحان در يك روز. دو امتحان در يك ساعت. آخرش مشروط شدن، براي استاد نامه نوشتن، التماس كردن، تهديد كردن و خودكشي كردن. براي يافتن نام خود در ليست اسامي نمره ها از دلهره مردن و سوال ها از كسي خريدن. تقلب كردن و صفر شدن. مشروط شدن با معدل زير ده، با چند صدم ماندن به دوازده. شايد هم معدل بالاي هيجده و ترم بعد را بيست و چهار واحد برداشتن. چه كل كل ها براي اثبات برتري رشته و دانشگاه. چه حرف و حديث ها درباره ي فلان دختر دانشگاه و چه مسخره غيرتي شدن ها. اما اين همه نيست كه ارباب قدرت را از دانشجو مي ترساند و ايشان را وا مي دارد كه مجيز دانشجويان را بگويند و بي خود تحويلش بگيرند؛ دانشجو جوان است و پرشور و با سري سخت نترس و فكري ساختارشكن. تازه بعضي مفاهيم مدرن مثل آزادي، برابري و حيات سياسي را به طور جدي شنيده است، تازه فهميده تاريخ يعني چه و آن كه سرور است بي دليل سرور شده است. او گسسته از دنياي سنتي افكار تازه به بلوغ روشنگري رسيده است و مي خواهد با فهم خودش بهشت و جهنم را انتخاب كند. او جوان است و دل مشغولي اش به دانش و دوري اش از سرمايه و زشتي هايش موجب نشده روانش ناپاك شود. پس رغم سفارش اولياي محافظه كار و سرد و گرم چشيده اش كار سياسي مي كند اما نه به خاطر سياستمدارشدن بلكه به خيال بهتركردن شرايط نكبت باري كه در اطراف خود مشاهده مي كند. پس نشريه هاي سياه و سفيد و غير حرفه اي چاپ مي كند، ميتينگ برگزار مي كند، اعتصاب مي كند، تريبون آزاد تشكيل مي دهد و با ادبيات خام اما فرم شكنش همه چيز را به چالش مي كشد؛ او كتك مي خورد، زنداني مي شود، كشته مي شود و از ساختمان به پايين پرت مي شود. پشتوانه اي ندارد جز دوستانش. جز خانواده اي كه عاجزانه مي بينند كه جوانشان چطور" گمراه شده است" و بازيچه ي گروه ها و سياسي بازي ها شده است. كسي به فكرش نيست جز همان دختري كه در خلوتش گريه مي كند، جز همان پسري كه برايش مي ميرد و تازه مگر او چه مي گفت؟ دانشجو را در راهروهاي قدرت راه نمي دهند، در اين راهروها يك پادو مي شود،يك عمله ي بي جيره و مواجب يا با جيره و مواجب(بسيجي ها). گاهي هم دلقك رسانه ها مي شود با يك تاريخ مصرف زشت و كثيف. به او چه مي دهند: يك وام دانشجويي ناچيز با كلي منت و تعهد و ضامن، با خوابگاهي مثل ندامت گاه هاي زندان و امكانات آموزشي اسف بار. و تازه او در فكر چه خيال ها كه نيست، تغيير جهان و چشم بسته به ديوارهاي خوابگاهي كه از باران ديشب طبله زده و هر آن گچش فرو مي ريزد. تازه وقتي همه با يك مدرك نيم بند مهندسي يا علوم پايه يا علوم انساني(چه اسف ناك) يا پزشكي و پيراپزشكي و دام پزشكي فارغ مي شود ببخشيد فارغ التحصيل مي شود چه مي شود؟ اگر بابا جانش پول نداشته باشد، اگر پسردايي خوشگل و پولدار به خواستگاري اش نيايد، اگر نتواند براي ادامه زندگي به خارج سفر كند اگر عمو برايش در فلان شركت دولتي كار پيدا نكند، اگر حاج آقاي مسجد به خاطر ريش و سابقه ي بسيجي اش به او پيشنهاد كار در فلان اداره را نكند، آن وقت چه مي شود؟ بيكار مي شود. مثل من. من كه رنسانس زنده گي ام، روشنگري ام، مدرنيته ام و پست مدرنيته ام دوران دانشجويي ام بود، به دنياي سنت بر مي گردد. از پس چند سال روياهاي شيرين و كابوس هاي تلخ باز واقعيت تلخ و زشت آشكار ميشود، به همان صلابت و سردي هميشه گي. به همان بي اعتنايي و خشونت قبل. ديگر كسي از من نمي ترسد. بايد در برابر ارباب كار و پول سر كج كنم و بله قربان بگويم. به مردك شكم گنده اي كه چربي سبيل هايش يا بوي گند يقه ي آخوندي اش مهوع است. فرصت اعتراض سياسي؟ هه، حتا روزنامه هم وقت نمي شود بخوانم. انگار به يكباره جواني ام را باد برده است. گويي باز به جهان مرده گان ِ كارهاي مكانيكي و شب از خسته گي مردن بازگشته ام، پيرتر و سرخورده تر. مثل هبوط آدم است از باغ عدنا. شايد هم من خواب بوده ام و نمي دانسته ام. چقدر احمقانه است كه از شما بخواهم قدر دانشجو بودنتان را
بدانيد!
ببخشيد كه اين همه دراز شد. ببخشيد.

هیچ نظری موجود نیست: