شنبه، تیر ۲۵، ۱۳۸۴

سهم تو دستهای خالي است!

نمی دانم وقتی یکی دارد می میرد درست است که از خودش ننویسیم ، بلاخره اوست که دارد آرام آرام تمام می شود اما باز هم نمی دانم درست است به جای او از آنانی بنویسیم که پیوند هایی با او دارند در نقش همسر ،مادر ، پدر ،فرزندو یا دوستان چه دور و چه نزدیک .
از زنی مینویسم که هر روز شاهد است چطور همسرش به مرگ نزدیک تر می شود و او وقتی به دستهایش نگاه می کند از خالی بودنشان چه ترسی بر دلش می نشیند .
نمی تواند به مرد بگوید بخور که در این صورت به آرمان مرد خیانت کرده است و مرد است که هرروز آب می شود . ذره ذره آب شدن مرد و تکیده شدن زن در برابر این حقیقت که باید سکوت کند و بی حرمتی بر مرد روا ندارد ، زندگی چه سخت می شود برای زن وقتی مرد نمی تواند لبخندی به رویش بزند، وقتی که دستهای مرد تاب آن را ندارد که دستهای زن را بگیرد و وقتی صدای مرد دیگر در نمی آیدتا به زن بگوید آنچه دوست دارد یا آنچه را که آزارش می دهد و در این میانه آری تنها و تنها آه است که پارو می کشد .
مادر غذا می خورد ودر جایی نه چندان دور آنسوی دیوارها می داند که فرزند دارد از گرسنگی جان می دهد و حالا یکی بگوید که غذا چه طعمی در دهان مادر دارد و پدر ...
اینان همزمان با مرد تکیده تر می شوند و اگر مرد بمیرد لاجرم بخشی از وجود آنها نیز خواهد مرد ولی براستی آیا مرد می میرد ؟
آیا هیچکس نمی تواند کاری بکند ، یکی اما بگوید سهم مرد از فکر کردن چه میشود ؟ سهم زن از بودن مرد چه می شود ؟ سهم پدر و مادر از دیدن فرزند چه می شود ؟و آیا ما در این میانه سهمی داریم که این ها را بپرسیم وقتی که در توزیع قدرت ما بدون سهم مانده ایم و داریم به عنوان غیر خودی از حق زیستن نیز ساقط می شویم .
همزاد فروغ

هیچ نظری موجود نیست: