سلام دوستاي خوبم
يه عالمه حرف داشتم براتون براي گفتن، چند تا مطلب كه نوشته بودم و فرصت تايپشون نبود و بعد يا از زمانش گذشته بود و يا من از گفتنشون منصرف شده بودم.....يكي دو بار هم يه چيزايي تايپ كردم كه وقتي اينترنت داشتم بذارم اينجا ولي باز....
نه،نه، اصلا نميخوام خودمو توجيه كنم، در كوتاهي كردنم شكي نيست، ولي.....
همين حدوداي 20 روز پيش كه چاملي مهمون شهر هستهها و نيستهها بود، توي خرقان،وقتي به تپه مجاور آرامگاه نگاه كرديم، تقريبا همزمان ياد اون شب بهياد ماندني و پرخاطره افتاديم، همون شبي كه توي باد بر بلنداي تپه آتيش روشن كرديم و توي سرما و تاريكي در نور عجيب و شايد رويايي آتيش حرف زديم و توي دفتر هاپو نوشتيم و آواز سر داديم، چند وقت پيش هم كه سوتي من رو همونجا ديدم، از همونشب گفت... شما هم يادتونه؟ حتما يادتونه...
هاپوكومار عزيز، ننوشتن هيچكدوم از ما-لااقل خودم و تنسي و چاملي و يكي دوتاي ديگه- دليل بر نخواستن و يا فراموش كردن نيست و چه بسا كه ما همچنان به ياد اون روزهاي كوتاه و دوستيهاي خيلي خيلي عميق همون زمان روزهامون رو شب ميكنيم...
هاپو يادته روز مجن بهت گفتم دارم به اولين روز فكر ميكنم و تو بهم چي گفتي... حرفت منطقي بود، خيلي هم سعي كردم، ولي نشد...
يه معذرت خواهي هم به يله بدهكارم، يه روز توي شاهرود، همين يكي دو ماه پيش، در پي يك بحث كوتاه بهش گفتم كه آدم آرمانگراييه و امروز بهش ميگم كه اشتباه كرده بودم، اين من بودم كه خيلي آرماني فكر ميكردم و نصف دنيام غير واقعي بود، ببخشيد يله، دارم درستش ميكنم.
بگذريم،روزهاي آخري كه اونجا بودم، آرامش حتي از كوچهباغهاي خرقان هم فرار كرده بود، يعني يه عده آدم... منتظر بهانه بودن تا يكروز خوب و شايد حتي يك هفته يا يك عمرت رو خراب كنن، چون داشتي با دوستات كنار آب حرف ميزدي و ميخنديدي... يعني كه ديگه خرقان رفتن هم قدغن، ولي همچنان براي روز تازه، اجازه بي اجازه... تا آخرش هم همينطور بايد بمونه و ميمونه.....
اين روزها بيشتر درگيري فكري اينجا و قسمت زيادي ازصحبتها پيرامون گنجي يه، شعر زير از دفتر دوم شاملو، بي مناسبت نيست به خاطر اتفاقات تلخي كه درواقع بيهوشي ماست كه فقط نگاه ميكنيم و حتي نميدونيم كاري بايد كرد يا نه، چه برسه به اينكه فكر كنيم چهكار ميشه كرد
براي چهگوآرا
ومرد افتاده بود.
يكي آواز داد: دلاور برخيز!
و مرد همچنان افتاده بود.
دو تن آواز دادند: دلاور برخيز!
و مرد همچنان افتاده بود.
دهها تن و صدها تن خروش برآوردند: دلاور برخيز!
و مرد همچنان افتاده بود.
هزاران تن خروش برآوردند: دلاور برخيز!
و مرد همچنان افتاده بود.
تمامي آن سرزمينيان گردآمده اشك ريزان خروش برآوردند: دلاور برخيز!
و مرد به پاي خاست
نخستين كي را بوسهيي داد
و گام در راه نهاد.
گابريل گارسيا ماركز
كاش اينقدر نميترسيدم.....
شاد باشيد
كورماز
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر