سه‌شنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۴

كورماز نمرده

سلام دوستاي خوبم
يه عالمه حرف داشتم براتون براي گفتن، چند تا مطلب كه نوشته بودم و فرصت تايپشون نبود و بعد يا از زمانش گذشته بود و يا من از گفتنشون منصرف شده بودم.....يكي دو بار هم يه چيزايي تايپ كردم كه وقتي اينترنت داشتم بذارم اينجا ولي باز....
نه،نه، اصلا نمي‏خوام خودمو توجيه كنم، در كوتاهي كردنم شكي نيست، ولي.....
همين حدوداي 20 روز پيش كه چاملي مهمون شهر هسته‏ها و نيسته‏ها بود، توي خرقان،وقتي به تپه مجاور آرامگاه نگاه كرديم، تقريبا همزمان ياد اون شب به‏ياد ماندني و پرخاطره افتاديم، همون شبي كه توي باد بر بلنداي تپه آتيش روشن كرديم و توي سرما و تاريكي در نور عجيب و شايد رويايي آتيش حرف زديم و توي دفتر هاپو نوشتيم و آواز سر داديم، چند وقت پيش هم كه سوتي من رو همونجا ديدم، از همون‏شب گفت... شما هم يادتونه؟ حتما يادتونه...
هاپوكومار عزيز، ننوشتن هيچكدوم از ما-لااقل خودم و تنسي و چاملي و يكي دوتاي ديگه- دليل بر نخواستن و يا فراموش كردن نيست و چه بسا كه ما همچنان به ياد اون روزهاي كوتاه و دوستيهاي خيلي خيلي عميق همون زمان روزهامون رو شب ميكنيم...
هاپو يادته روز مجن بهت گفتم دارم به اولين روز فكر ميكنم و تو بهم چي گفتي... حرفت منطقي بود، خيلي هم سعي كردم، ولي نشد...
يه معذرت خواهي هم به يله بدهكارم، يه روز توي شاهرود، همين يكي دو ماه پيش، در پي يك بحث كوتاه بهش گفتم كه آدم آرمانگراييه و امروز بهش ميگم كه اشتباه كرده بودم، اين من بودم كه خيلي آرماني فكر مي‏كردم و نصف دنيام غير واقعي بود، ببخشيد يله، دارم درستش مي‏كنم.
بگذريم،روزهاي آخري كه اونجا بودم، آرامش حتي از كوچه‏باغهاي خرقان هم فرار كرده بود، يعني يه عده آدم... منتظر بهانه بودن تا يكروز خوب و شايد حتي يك هفته يا يك عمرت رو خراب كنن، چون داشتي با دوستات كنار آب حرف مي‏زدي و ميخنديدي... يعني كه ديگه خرقان رفتن هم قدغن، ولي همچنان براي روز تازه، اجازه بي اجازه... تا آخرش هم همينطور بايد بمونه و مي‏مونه.....


اين روزها بيشتر درگيري فكري اينجا و قسمت زيادي ازصحبتها پيرامون گنجي يه، شعر زير از دفتر دوم شاملو، بي مناسبت نيست به خاطر اتفاقات تلخي كه درواقع بي‏هوشي ماست كه فقط نگاه مي‏كنيم و حتي نمي‏دونيم كاري بايد كرد يا نه، چه برسه به اينكه فكر كنيم چه‏كار ميشه كرد

براي چه‏گوآرا

ومرد افتاده بود.

يكي آواز داد: دلاور برخيز!
و مرد همچنان افتاده بود.

دو تن آواز دادند: دلاور برخيز!
و مرد همچنان افتاده بود.

ده‏ها تن و صدها تن خروش برآوردند: دلاور برخيز!
و مرد همچنان افتاده بود.

هزاران تن خروش برآوردند: دلاور برخيز!
و مرد همچنان افتاده بود.

تمامي آن سرزمينيان گردآمده اشك ريزان خروش برآوردند: دلاور برخيز!

و مرد به پاي خاست
نخستين كي را بوسه‏يي داد
و گام در راه نهاد.
گابريل گارسيا ماركز


كاش اينقدر نميترسيدم.....

شاد باشيد
كورماز

هیچ نظری موجود نیست: