سلام دوستان
شاملو را زياد خوانده ايم. خصوصا در اين روزهاي تنگي نفس كه او بهتر از هر كسي مي توانست فرياد خفه شده ي ما باشد. شايد اينهمه تكرار او هم درست نباشد، نمي دانم. شعر زير را هم احتمالا بسياري از شما خوانده ايد. اما براي درك شرايط امروزمان در تاريخي دوارمان شايد بد نباشد كه اين شعر را باز بخوانيم تا شايد بهتر بفهميم رجعت مردم به سمت فاشيسم را در انتخابات اخير. در اينترنت من گير نياوردم، اما اگر داشتيد توضيح اين شعر را هم در مجموعه آثار بخوانيد. بخش جالبش حرفهاي دوست اوست كه مثل بسياري از دوستان امروز مي گويند: شايد احمدي نژاد خوب باشد، حرفهايش كه بد نيست، ما هم همين را ميخواستيم و الخ...
با اميد
هاپو
با چشمها
با چشمها
ز حيرت ِ اين صبح ِ نابهجای
خشکيده بر دريچهی خورشيد ِ چارتاق
بر تارک ِ سپيدهی اين روز ِ پابهزای،
دستان ِ بستهام را
آزاد کردم از
زنجيرهای خواب.
فرياد برکشيدم:
«ــ اينک
چراغ معجزه
مَردُم!
تشخيص ِ نيمشب را از فجر
در چشمهای کوردليتان
سويي به جای اگر
ماندهست آنقدر،
تا
از
کيسهتان نرفته تماشا کنيد خوب
در آسمان ِ شب
پرواز ِ آفتاب را !
با گوشهای ناشنواييتان
اين طُرفه بشنويد:
در نيمپردهی شب
آواز ِ آفتاب را!»
«ــ ديديم
(گفتند خلق، نيمي)
پرواز ِ روشناش را. آری!»
نيمي به شادي از دل
فرياد برکشيدند:
«ــ با گوش ِ جان شنيديم
آواز ِ روشناش را!»
باری
من با دهان ِ حيرت گفتم:
«ــ اي ياوه
ياوه
ياوه،
خلائق!
مستيد و منگ؟
يا به تظاهر
تزوير ميکنيد؟
از شب هنوز مانده دو دانگي.
ور تائبايد و پاک و مسلمان
نماز را
از چاوشان نيامده بانگي!»
□
هر گاوگَندچاله دهاني
آتشفشان ِ روشن ِ خشمي شد:
«ــ اين گول بين که روشني ِ آفتاب را
از ما دليل ميطلبد.»
توفان ِ خندهها...
«ــ خورشيد را گذاشته،
ميخواهد
با اتکا به ساعت ِ شماطهدار ِ خويش
بيچاره خلق را متقاعد کند
که شب
از نيمه نيز برنگذشتهست.»
توفان ِ خندهها...
من
درد در رگانام
حسرت در استخوانام
چيزي نظير ِ آتش در جانام
پيچيد.
سرتاسر ِ وجود ِ مرا
گويي
چيزی به هم فشرد
تا قطرهيي به تفتهگي ِ خورشيد
جوشيد از دو چشمام.
از تلخي ِ تمامي ِ درياها
در اشک ِ ناتواني ِ خود ساغری زدم.
آنان به آفتاب شيفته بودند
زيرا که آفتاب
تنهاترين حقيقت ِشان بود
احساس ِ واقعيت ِشان بود.
با نور و گرمياش
مفهوم ِ بيريای رفاقت بود
با تابناکياش
مفهوم ِ بيفريب ِ صداقت بود.
□
(اي کاش ميتوانستند
از آفتاب ياد بگيرند
که بيدريغ باشند
در دردها و شادیهاشان
حتا
با نان ِ خشک ِشان. ــ
و کاردهای شان را
جز از برای ِ قسمت کردن
بيرون نياورند.)
□
افسوس!
آفتاب
مفهوم ِ بيدريغ ِ عدالت بود و
آنان به عدل شيفته بودند و
اکنون
با آفتابگونهيي
آنان را
اينگونه
دل
فريفته بودند!
□
ای کاش ميتوانستم
خون ِ رگان ِ خود را
من
قطره
قطره
قطره
بگريم
تا باورم کنند.
ای کاش ميتوانستم
ــ يک لحظه ميتوانستم ای کاش ــ
بر شانههای خود بنشانم
اين خلق ِ بيشمار را،
گرد ِ حباب ِ خاک بگردانم
تا با دو چشم ِ خويش ببينند که خورشيد ِشان کجاست
و باورم کنند.
ای کاش
ميتوانستم!
۱۳۴۶
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر