جمعه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۴

اي كاش

ديروز يه چيزايي نوشتم كه بذارم روي وبلاگ، وقتي كه خودم دوباره خوندمش احساس خودكشي بهم دست داد! پر از پراكنده گويي و سياهي. براي همين نميذارمشون روي وبلاگ، فقط خط آخرش نوشته بودم : «اي كاش آدمي وطنش را همچون بنفشه ها ميشد با خود ببرد هركجا كه خواست!»
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
پر از احساسات متناقض هستم! يه لحظه خوب يه لحظه بد، يه روز فكر ميكنم تو بدترين نقطه و در بدترين زمان ممكن قرار گرفتم، يه روز ميبينم دارم از زندگي توي اين زمان و مكان لذت ميبرم، اما اين رو مطمئن هستم كه عذابي كه ميكشم خيلي بيشتر از لذتيه كه ميبريم.تنها كاري كه ميتونم بكنم اينه كه خوبيها و لذتها رو بزرگتر و پررنگتر كنم و به زشتيهاي اطرافم كمتر فكر كنم، فقط به اين دليل كه نميتونم تغييرشون بدم. البته اين تظاهر به خوشي و بي تفاوتي خودش به عذابي مضاعف تبديل ميشه، شايد هم : «رستنيها كم نيست، من و تو كم بوديم!»
كاشكي ميتونستم كه . . . ، نه! نميتونم!!!
يه آهنگ از فرهاد شنيدم كه برام تازه بود، شايد براي شما هم تازه باشه :
« وقتي كه بچه بودم،
پرواز يك بادبادك، ميبردت از بامهاي سحرخيزي ي پلك، تا نارنج زاران خورشيد،
وقتي كه بچه بودم،
خوبي زني بود كه بوي سيگار ميداد و اشكهاي درشتش از پشت عينك با قرآن ميآميخت،
هاي! آن روزهاي رنگي،
آه! آن روزهاي كوتاه،
وقتي كه بچه بودم،
آب و زمين و هوا بيشتر بود و جيرجيرك شبها در خاموشي ي ماه آواز ميخواند،
وقتي كه بچه بودم،
در هر هزار و يك شب يك قصه بس بود تا خواب و بيداري ي خوابناكت سرشار باشد،
هاي! آن روزهاي رنگين،
آه! آن روز هاي كوتاه،
آه! آن روزهاي رنگين،
آه! آن فاصله هاي كوتاه،
آن روزها آدم بزرگها و زاغهاي فراغ اينسان فراوان نبودند،
وقتي كه بچه بودم،
مردم نبودند، آن روزها وقتي كه من بچه بودم،
غم بود،
اما . . . ،
آن روزها آدم بزرگها و زاغهاي فراغ اينسان فراوان نبودند،
وقتي كه بچه بودم،
مردم نبودند، آن روزها وقتي كه من بچه بودم،
غم بود،
اما،
كم بود. »
nobody

هیچ نظری موجود نیست: